آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

مسافر کوچولو از راه رسید

سلااااااام 23 فروردین یه کوچولوئه دیگه پا به دنیا گذاشت...مهرزاد جوجو پسر عموی آرمانمه... خیییییییلی سفید و کوچمولوئه...خدا حفظش کنه وقتی نینی و مامانشو دیدم یاد نوزادیه آرمان افتادم....چقدر سخت بوووووووووود خیییییییییلی بد بود...جدای اینکه آدم وقتی بچشو صحیح و سالم میبینه دیگه از خدا هیچی نمیخواد بقیش دیگه افتضاح سخت و وحشتناکه....یعنی یه چی میگم یه چی میشنوید...من اصلا از روزای بعد از زایمانم خاطره خوش ندارم به دلایله امنیتی اینجا نمیتونم بازگو کنم.شاید اگر مطلبم رمز دار باشه بتونم یه درددله 10 صفحه ای بنویسم ولی بی خیال هرچی بیشتر راجع بهش یادم بیاد بیشتر اعصابم خورد میشه...روزای بد باید تو همون روزا بمونند.... تا جائیکه تونستم ...
26 فروردين 1393

اولین غلت...

سلام سلام جوجوئه ماماااااان آرمان جانم این چند وقته انقدر از خودت سر و صدا درمیاری که نگو....همش عه عه عه عهههههههه میکنی انگار میخوای حرف بزنی وقتی قربون صدقت میرم میخندی و شروع میکنی به درآوردن صداهای مختلف، منم برای اینکه ادامه بدی و بفهمی داری با حرف زدنت رو من تاثیر میذاری کلی ادا اصول برات درمیارم که یعنی داریم باهم حرف میزنیم....خخخخخ. یعنی رسما روانی شدم رفت پی کارش.... 4 روز پیش یعنی 20 فروردین خودتو تکون دادی و اومدی رو پهلو الان بود از ذوق سکته کنم! نمیدونی چجوری پریدم که دوربینو بیارم ازت عکس بگیرم...   البته این حرکت به شروطها اتفاق افتاد     قضیه از این قرار بود که : ...
26 فروردين 1393

اولین مسافرت

سلااااااااااااام بر تو نینی جان   تعریفیای من تو این چند وقته بر این قرار است: 9 فروردین بود که نینی برای اولین بار رفت پیک نیک... رفتیم فشم، یه روز سرد که دائما بادای شدید میومد و آرمانم مجبور بود تو ماشین بمونه!  عوض کردن پوشک و شیر دادن و آروق گرفتن توی ماشین خیلی سخت بود. به عبارتی بچه داری در شرایط سخت رو امتحان کردم!  ولی چیزی که بود آرمان جونی تا تونست خوابید و زیاد اذیتم نکرد.... 11 فروردین ساعت 5 بود که از تهران راه افتادیم به سمت اصفهان (اولین مسافرت پسملک)   تو جاده مثلا قرار بود با ماشین بابا اینا پشت سر هم بریم که مثلا چون نینی همراهمونه تنها نباشیم...خدا بابای من رو خیر بد...
19 فروردين 1393

آرمان شبیه کیه؟

سلوم من در پی اثبات اینکه آرمان فقط به باباش نرفته و شبیه منم هست این عکسارو مقایسه کردم... مامان 5 ماهه پسمل 3 ماهه!!!! تفاوتا خیلی کمه....بعلهههههه....مامانی سفیدتره فقط...چونه و ابروی پسرک به باباش رفته و بقیش به خود اینجانب....  حتی کچلیامونم شبیه همه  (من چون دو ماه بزرگترم یکم موهام درومده!)     ...
5 فروردين 1393

عیدیه من !

سلام سلام صد تا سلام آقا پسرم، شما همینک سلام من رو از سال 1393 میشنوید... گوگولی مگولیه من عید امسال با تو بهترین عید عمرمه...خنده های تو عیدیه امسال منه قربونت برم... ولی پسرم تو یه ایراد خیییییلی بزرگ و بد داری اونم اینه که من هرچقدررررررررررررررررر شما رو میخورم و بوس میکنم سیر نمیشم !!! آخر سر میگم بچم گناه داره که بی خیالت میشم!!!خیلی بده ها!!!     تیریپ عیدت منو کووووووووووووووووشته..خخخخ البته یه کلاهم داریا...عاشقه اینم یه تیپ برات بزنیم با پاپیون...وووووی وووووی وووووی   این کلاهته که میگم....بووووووج     ...
4 فروردين 1393

و اما 3 ماهگی...

سلام پسرم عزیزم بالاخره 27 اسفند هم اومد و تو 3 ماهت شد (این مطالب سبز رنگ رو الان به متنی که قبلا آماده کردم اضافه میکنم....ساعت 10 صبح رفتیم بهداشت...دیگه پیش اون دکیه نمیریم، مرتیکه فقط دنبال پول بود ...یک خانمی بود تو همین بهداشت محلمون کلی مهربون و خشگل موشگل...برای خر خر بینیت رفتیم پیشش که کلی معاینت کرد و گفت چیزه مهمی نیست و صدا از بالا میاد یعنی از تو مماخت...بعدم وقتی هیکلتو دید گفت معلومه بچتون چاقه و اضافه وزن داره و مثل بچه های 5 ماهه میمونه نه 3 ماهه!!!!!!!!! وزنت که کرد بدون لباس 7 کیلو بودی. گفت باید تو 5 ماهگی دو برابر وزن تولدت میشدی نه الان......گریهههههههههههههه به بچم  رژیم داد! گفت دیگه فقط 2 ...
27 اسفند 1392

مامانیه خوشحال

سلام سلام صد تا سلام... من همینجا هم از خاله الهه مهربون هم از آرمان جونیم معذرت میخوام که تنبلی میکنم و وبلاگ رو آپ نمیکنم. یه دو قرنی هست مطلب نذاشتم (10 روزه  ) واسه همین کلی چیز میز باید یادم بیاد تا بگم. اول از همه مهترین خبر  :  آرماااااااااااان جونیییییییییی آرمان جونی .... الهی قربونه قد و هیکلت بشم من. پسر گلم یه هفته ای میشه که خواب شب یا دم صبحت به 5 یا 6 ساعت رسیدهههههههههههههههههههههههه....دست دست دست.... بالاخره مامانی رنگ آرامش رو به خودش دید...گلگم الان دقیقا یه هفته ای میشه که تو کااااااملا تغییر کردی. اصلا مردی شدی واسه خودت....دیگه گریه های وحشتناک نمیکنی دیگه اذیت نداری دیگه بی...
20 اسفند 1392

نینیه دیگه!

با سلام و عرض ادب مشروح اخبار بدین شرح است: شاخ شمشاد فعلا در حالت استقامت بیشتر بهش خوش میگذره!! یعنی چه جوری؟ یعنی دووووست دارم دلم میخواد 1 یا 2 شب بیدار شم تا 7 و 8 صبح نخوابم و الکی گریه کنم . ولی چی؟ بعدش خسته میشم دیگه تا ظهر دلم میخواد بخوابم تا شما هم خستگیتون دربره بعدم 2 ساعت یکبار بیدار میشم شیر میخورم جامو عوض میکنید خیلی شیک دوباره میخوابم ، کلا هم تو طول روز اذیت نمیکنم و چی بشه که دیگه یکم نق بزنم...ولی خب دیگه چیزی که هست فقط شبا دوست دارم اذیتتون کنم. دست خودم نیست، نینی ام دیگه ...لبخند بزنید   قیافه نینی    قیافه ما  خب میرسم به قسمت خوشمزه اخبار: الاااااااااااااااااااهییییی...
10 اسفند 1392

واکسن خر است ...

سلاااام جیگره من قربونت برم میدونی یعنی چی؟بلا گردونت شم الهی درد و بلات بخوره تو سرم. ای کاش اون دو تا آمپوله واکسن رو میشد به جای رونای نازنینه تو به تخم چشم من بزنند! دو روز پیش ساعت 6 عصر رفتیم واکسنتو پیشه دکترت زدیم...اول قدتو گرفت که 58 بودی بعد وزنتو که گفت ماشالله خیلی خوب با شیر خودتون وزن میگیره ( شده بودی 5600 خااالص) وقتی روی تخت خوابیدی و دکتر داشت سرنگ واکسنتو آماده میکرد دلم میخواست بغلت کنم و از مطب فرار کنیم آخه تازه درد ختنه بچم تموم شده حالا دوباره باید اذیت شه... وقتی دکتر سرنگ رو فرو کرد توی پاهات یه جیغی زدی که قلبم ریخت پایین، اصلا نفست رفت یه لحظه، سریع بغلت کردم و چسبوندمت به خودم...الهی بمیرم...اونجا...
29 بهمن 1392