مامانیه خوشحال
سلام سلام صد تا سلام...
من همینجا هم از خاله الهه مهربون هم از آرمان جونیم معذرت میخوام که تنبلی میکنم و وبلاگ رو آپ نمیکنم.یه دو قرنی هست مطلب نذاشتم (10 روزه ) واسه همین کلی چیز میز باید یادم بیاد تا بگم.
اول از همه مهترین خبر :
آرماااااااااااان جونیییییییییی آرمان جونی .... الهی قربونه قد و هیکلت بشم من. پسر گلم یه هفته ای میشه که خواب شب یا دم صبحت به 5 یا 6 ساعت رسیدهههههههههههههههههههههههه....دست دست دست....
بالاخره مامانی رنگ آرامش رو به خودش دید...گلگم الان دقیقا یه هفته ای میشه که تو کااااااملا تغییر کردی. اصلا مردی شدی واسه خودت....دیگه گریه های وحشتناک نمیکنی دیگه اذیت نداری دیگه بی خوابی نداری، من تو این مدت اصلا ناراحت یا عصبانی نشدم، چون پسرم آقا شده و اذیتم نمیکنه...ای بلا گردونت شم عششششقم...توتوی سن دو ماه و دو هفته خوب شدی تبریک عرض میکنم.
خب بگم از تیپ و قیافه ی قند عسلم؛ هرکس تو این روزا میبینتت میگه: وااااااااای چه پسملکتون بزرگ شده و تغییر کرده....مااااشااااالله. منم عین این ننه بزرگا اسپند دستمه و هی بالا سر تو میگردونم
آرمان نمیدونم چرا این مدلی شدم به صورته خیلی یهویی حدودا 10 روزه عشقم بهت بدجور قلنبه شده!!!!!!! قبلا هم خییییلی دوست داشتم ولی الان یجوری شده....شدید شده انگار، دست خودم نیست انگار نگرانم، فکر میکنم این مدل دوست داشتن خوب نباشه....نمیدونم چطوری بگم خیلی خیلی از سرت میترسم، دوست دارم همیشه باهام بمونی من بدونه تو میمیرم. وقتی تپلی شدنت رو میبینم ، بزرگ و خوشگل شدنتو میبینم پیش خودم میگم: خدایا من تا حالا اینطوری کسی رو دوست نداشتم یعنی اصلا تو قانونه زندگیم نبوده برای همین خیلی برام حس جدیدیو من میترسم... خیلی میترسم. اما زبونم برنمیگرده که بگم.....فقط خدایا خوااااااااهش میکنم بچه منو بهم ببخش و حفظش کن....خدایا خودت مراقبش باش...خدایا به خاطر این نعمتت هزاااااااااااااااار بار شکر.خدایا اگر روزی خواستی به بچم سختی بدی خوااااااهش میکنم به من بده یا اصلا نده چه کاریه
بگذریم از این بحث بهتره ، میگند هرچی حساستر بشی بدتر میشه...بی خیال. فقط خلاصه که آررره خیلی چاکرتم. دردت تو سرم
هفته دیگه 3 مااااهت میشه...چقدر عمر زود میگذره من سر دو روز که میخواستی دیرتر به دنیا بیای میخواستم زمین و زمان رو بهم بدورم چشم دیدنه دکترم رو نداشتم، ولی الان تو نزدیکه یک فصله که تو بغل منی! چند روز بعد زایمانم بود بابایی یهو بهم گفت یه لحظه صبر کن و یه موی سفید از سرم کشید بیرون چند روز پیشم اومدم موهامو ببندم یهو دیدم ای دل غافل یکی دیگه هم سفید شده...این ماههای گذشته برام فوق العاده سخت بوده و من خیلی تحت فشار بودم این طبیعیه که موهام رنگ عوض کنن...اما پسرکم تو روز به روز تواناتر میشی و من و بابایی ضعیفتر ...تو خوب باشی کافیه
فضا رو حسابی تلطیف کردماااااخخخخخخ
الان وبلاگ قاطیه ، عکسای خوشمزه توام خیلی زیاده نمیدونم کدومارو بذارم...پس فعلا همین یه عکس گوگولیتو میذارم تا برای پست 3 ماهگیت عکساتو آماده کنم و بذارم....ماچ و بوجه که از اون چونه نازت میکنم....جوووووووووووووونم