آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

اولین مسافرت

1393/1/19 18:38
348 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااااااااااام بر تو نینی جان

 

تعریفیای من تو این چند وقته بر این قرار است:

9 فروردین بود که نینی برای اولین بار رفت پیک نیک...

رفتیم فشم، یه روز سرد که دائما بادای شدید میومد و آرمانم مجبور بود تو ماشین بمونه!

 عوض کردن پوشک و شیر دادن و آروق گرفتن توی ماشین خیلی سخت بود. به عبارتی بچه داری در شرایط سخت رو امتحان کردم! ولی چیزی که بود آرمان جونی تا تونست خوابید و زیاد اذیتم نکرد....

11 فروردین ساعت 5 بود که از تهران راه افتادیم به سمت اصفهان (اولین مسافرت پسملک) تو جاده مثلا قرار بود با ماشین بابا اینا پشت سر هم بریم که مثلا چون نینی همراهمونه تنها نباشیم...خدا بابای من رو خیر بده آخر سر دم عوارضی اصفهان بود که وایساد تا بالاخره بهش رسیدیم....!!!

نینی گولو یکم اذیتم کرد تو اون هوای سرد مجبور شدم کنار جاده عوضش کنم و کلا یه بساطی.

خلاصه که رسیدیم اصفهان خونه مامان بزرگ...فرداش که سیزده بدر بود بخاطر سرما و بارون!!! اونم از نوعه شدید!!!  مجبور شدیم تو خونه بمونیم و بیرون نریم. 

14 فروردین رفتیم ایالات متحده (برو بچه خودمون میدونند دهاتمون رو میگم!خخخخ) فک و فامیل نینی نازم رو دیدند و بعضیاشون بی ادب بودند! طبق یه رسم ضایع عادت دارند تا نینی رو دیدند بخاطر اینکه مثلا بچه چشم نخوره میگند وااااای چقدر زشته!!

مامان بسیار زیاد از این جمله متنفره و حسابی عصبانی میشه    ولی چیزی که هست مجبور میشه یه لبخنده ملیح بزنه و  سرشو تکون بده فقط!  

اونایی که برام مهم بودند عین تمام انسانها نظرشون گفتند و از نینیم حسابی تعریف کردند و مامان رو خر ذوق کردند!! کد شکلک نیشخند فیسبوک تچکر تچکر...

15 فروردین عقد دایی خودم بود قبل از راه افتادن جیغای بنفشی کشیدی که همه رو ترسوندی ولی چون خسته بودی کل زمان محضر رو تو ماشین خواب بودی که مامان بسی کیفشو برد برای جشنم تا نصفه هاش تو ماشین پیش دایی و بابا بودی و بعدشم که اومدی توی خونه بغل این و اون بودی تا مامان تا جائیکه میتونست خودشو با رقص بتکونه آی که چقدر حال داد بعد از مدتها کلی خوش گذشت و رقصیدیم.

تا 17 فروردین هم یکم مهمونی رفتیم و شب ساعت 10 راه افتادیم...پسر گولوی خودم کل راه رو خوابید و مامانی هم تا خونه بیهوش افتاد بابایی بینوا تک وتنها رانندگی کرد تا خونه .... دیروزم خیلی سخت گذشت بعد از کلی شلوغ پلوغی تنهایی تو خونه یکم دلگیر بود اما امروز یکم روبراهتریم...

قبل از اینکه عکساتو بذارم از تغییرای پسملی بگم:

جوجو کوچولو هنوزم گردنت یکم لق میزنه و هر از گاهی هم شده با مخ میای تو صورت من! هم خودت گریه میکنی هم من کلی دردم میگیره ولی از اونجائیکه شما نازت زیاده من ازت معذرت خواهی میکنم که صورتمو جلوی حرکات ریتمیک کله تو نگه داشتم!!!

همونطور که از نوشته هام مشخص بود هزار ماشالله چشمت نزنم خوابت خیلی خوب شدهشبا ساعت 1 یا 2 میخواااابی تا 7 ساعت بعد وقتی بیدار شدی شیرتو میخوری جاتو عوض میکنم دوباره یه 2،3 ساعتی میخوابی.در طی روز هم 1 ساعت 2ساعت بیداری یه نیم ساعت یک ساعت میخوابی....کلهم اجمعین! که دمت گرم مامان جان.

هنوز حالت غرغر کردنت پا برجاست و اگر پستونک این موهبت خدایی نبود من از دستت دیونه میشدم.

از خنده های پر سر و صدات خوش اخلاقی سر صبحت دیگه نگم....همه میدونند روانیتم.

وقتی برای پوشک عوض کردن یکم پاهاتو باز نگه میدارم انقدر ذوق میکنی که اگه میتونستی پا میشدی میرقصیدی...همه میگند از چشماتو خنده هات معلومه بد آتیشی میشی ! شیطنت ازت میباره کوچولو موچولوی من. 

موقعهایی که میدونم سر فرمی باهات بازی میکنم وقتی سفت بغلت میکنم سرتو روی سینه هام محکم فشار میدی و وقتی سرتو میاری بالا صورتت حسابی سرخ شده و با کلی سر و صدا میخندی . اون لحظه شیرینترین و قشنگتریییییییییییییین حس دنیا رو دارم.....

تازگیا هم تا با اشاره دست بهت میگیم: بدو بیا بدو بیا....دست و پاهاتو محکم تکون میدی که مثلا بیای بغلمون...ببین آرمان هلاکتم!

راستی اصفهان توی مهمونیای مختلف نینیای همسن تورو میدیدم تو حتی از چهار ماهه ها هم درشتر بودی...هزاااااااااااااار ماشالله به پسر گامبوم!کد شکلک چشمک فیس بوک یکم بگی نگی دیگه هواسم هست که بهت زیاد شیر ندم تا دکتر دیگه بخاطر اضافه وزنت دعوامون نکنه...ولی پیش خودمون باشه من که نینی قلمبه بیشتر دوست دارم...

 

این عکسا برای همون فشم رفتنمونه...توکه همه خواباتو آورده بودی اونجا...[تصویر: 71.gif]

تو رفت و برگشت به اصفهان جای تو رو ردیف کردیم که روی صندلی عقب راحت بخوافی...شِـــکـــلـَــک هــاے عـَــروسـَــــک

اینجا هم ژست گرفتی که بریم مهمونی.... آرمان کلی لباس برات برده بودم که اونجا واسه مهمونیا تنت کنم.........همشون تنگ بودند!!!! واااااااای نمیدونی چقدر حرص خوردم....لباسای خوشگل .....آخه چطور من تا حالا تست هم نکرده بودم! اصلا فکرشم نمیکردم سایزت شده باشند...یه لباس رنگی رنگیه گوگولی که دوست دایی برات آورده بود رو تا تنت کردم یه جیغی کشیدی که زود از تنت دراوردیم حتی یه عکس هم نذاشتی ازت بگیرم....کلی حسرت خوردم...این لباسه هم تنگته البته!

 

اینجا تو بغل دایی و عروس جونی....بخاطر اون توضیحاتی که دادم و تو حسابی گریه میکردی نتونستم لباسای مهمونیتو تنت کنم و تو این مدلی خیلی اسپرت حاضر شدی!!!

حالا باز خوبه بابات یه کلاه سرت گذاشت و تورو فرستاد تو...وگرنه من که هیچی...خخخخ

ایشالله که چیزی رو یادم نرفته بنویسم بعدا بگم آخ آخ...قربونه شما...بای بای

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

fafa
19 فروردین 93 20:24
ینی این عکس آخریه ترکونده باور کن مردم از خنده قربون اون چشاییییی گررررررردش وای واییییی گاز بگییر اون دستای تپلشو از طرف من یه اسپندم دود کن چشمش نزنم حیف که لباساش کوچولو شده اگه تگاشو نکندی ببر سایزشو عوض کن البته اگه بکنن
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
نخند به بچم گناه داره خجالت میکشه.اوووه هزار سال پیش این لباسارو خریدم اصلا یادم نمیاد مغازه هاش کجا اند
مامان زیبا
21 فروردین 93 15:40
عزیزم همیشه در گردش ارمان انگاری شاخ غول رو شکونده چه خسته شده وارفته
مامان دخمل طلا
22 فروردین 93 12:23
اي جونم آرمان گلي ماشالله به تپلي خاله انشالله هميشه تنش سالم باشه الان كه اومدم وبلاگت نازنين رقيه بيدار شد آوردمش پيش خودم همچين با تعجب عكس آرمان رو نگاه كرد كه نگو خداحفظش كنه اسپند فراموش نشه ماماني
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
من قربونه نینی نازتتتتتتتتت
elahe
23 فروردین 93 8:51
vaghean naze mashalahhh
مامان یل تا
26 فروردین 93 22:33
خیلی ناز این پسری
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
چشماتون ناز میبینه