مسافر کوچولو از راه رسید
سلااااااام
23 فروردین یه کوچولوئه دیگه پا به دنیا گذاشت...مهرزاد جوجو پسر عموی آرمانمه...
خیییییییلی سفید و کوچمولوئه...خدا حفظش کنه وقتی نینی و مامانشو دیدم یاد نوزادیه آرمان افتادم....چقدر سخت بوووووووووود خیییییییییلی بد بود...جدای اینکه آدم وقتی بچشو صحیح و سالم میبینه دیگه از خدا هیچی نمیخواد بقیش دیگه افتضاح سخت و وحشتناکه....یعنی یه چی میگم یه چی میشنوید...من اصلا از روزای بعد از زایمانم خاطره خوش ندارم به دلایله امنیتی اینجا نمیتونم بازگو کنم.شاید اگر مطلبم رمز دار باشه بتونم یه درددله 10 صفحه ای بنویسم ولی بی خیال هرچی بیشتر راجع بهش یادم بیاد بیشتر اعصابم خورد میشه...روزای بد باید تو همون روزا بمونند....
تا جائیکه تونستم به مامان مهناز دلداری دادم و سعی کردم آرومش کنم...ایشالله که خیلی زود روزای خوب و راحت سر میرسند اگرچه که روز آسون اونم با نینیا ممکن نیست!! اما همینکه درد بخیه ها نباشه و بچه جون بگیره خودش کلی رحمت و راحتیه!
الان آرمان خیلی گل شده زندگیم دیگه گل و بلبل شده مخصوصا با گرم شدن هوا و بزرگ شدن آرمان میتونم باهاش بیرون برم و بیشتر خوش بگذرونیم...تازه کم کم بچه داری بهم حال میده ...
من حتی تو روزای اول فکر میکردم تایم شیر دهیم خیلی طولانیه در صورتیکه یه بار وقتی از مطب دکتر برمیگشتیم گفتم بذار یه بار زمان بگیرم ببینم آرمان چقدر زیر میمی میمونه....نتیجه خیلی تعجب آور بود!!! 10 دیقه!!!
اوایل برام قابله درک نبود کم کم با حقایق آشنا شدم...هیچوقت فکرشم نمیکردم بچه به این همههههه زمان احتیاج داشته باشه ... من باید مدام بهش برسم شیر بخوره بعده شیر آروق بعد جاشو عوض کنی، بخوابونیش و...... ولی با این اوضاع کنار اومدم و سبک زندگیم فرق کرد هنوزم با اینکه مشکله ولی شیرینه و مهمتر از همه حرص نمیخورم!!!
البته با بزرگ شدن آرمان میزانه سختیه نگهداری کمتر شده و مهمتر از همه تجربه و نبود استرس اوضاع رو بر وفق مرادم کرده...
مییییییییییگم ، در کل دیدنه مهرزاد منو برد تو حال و هوای 4 ماه پیش....
فردا رو بگو بچم واکسن داره....ایشالله که دست دکترش سبک باشه و نینی اذیت نشه...
عکسای دو تا فنقل ( ایشالله دوستا و برادرای خوبی برای هم بشند)
چشمای آرمانووووو....خخخخخخخ
رااااااااستی چونه نینی مهرزاد مثل آرمانه!!! جیییییییییگرای من...... از ته دلم مهرزادی رو می عشقمممممممم...ماااااااااچ