آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

عید 98

عید 98 هم اومد و رفت....امسال بیشتر روزاش بارونی بود و تقریبا نصف ایران درگیر سیل شدند و تهرانم آماده باش بود....نه جایی میشد رفت نه دل و دماغی بود....کاپ قهرمانیه زرشک طلایی تعلق میگیره به همین عید نود و هشت       اینم دو سه جای بیمزه که رفتیم         برج میلاد و ژوراسیک و اسپایدر پارک....کاخ نیاوران                                         ...
24 فروردين 1398

تولد مهسا خوشگله

تولد مهسا خوشگله بود و با دوتا پرنسس و پسر عمو بهتون خیلی خوش گذشت (البته تو از دو سه هفته قبلش مارو کچل کرده بودی کی میشه بریم تولد چه ساعتی چه روزی ) همیشه به خودم میگم چقدر خوبه که تو یه خانواده چهار تا هم سن و سال هستید ایشالله بزرگم که میشید رفیق بمونید.                                               ...
24 فروردين 1398

پنج سال و دو سه ماه !

قضیه تنهایی خوابیدنت و غذا خوردنت باز منتفی شد.... بهونه ترس داشتی واسه خواب و بهونه خستگی که آی نمیتونم غذا بخورم کوه کندم شما بهم غذا بدید....باباتم که طاقت کم خوردنتو نداره به خودت باشه نصف بشقابو بعد دو ساعت که خوردی میگی بسمه....هیچوقت خداهم گشنه ات نیست و غذا نمیخوای....هروقت بگیم آرمان غذا گریه ات میگیره پسر لوسه مامانی باهات که دعوا میکنیم میگی چرا اینطوری باهام برخورد میکنید من بچه ی یکم بزرگم....مامان باباهای دیگه اینطوری نمیکنند....دلم کبابت میشه ....قربونه صبوریت برم که در مقابل همه با گذشتی. عذاب وجدانتو دارم که چرا گریه اتو درمیارم و سرت داد میکشم.....ببخش مامانی...همش سعی میکنم جبران کنم مثلا خودمو تبرئه کنم....سریع...
24 فروردين 1398

شماله یه روزه

یه روزه با دوستای بهنام و بهناز و پسردایی و دختر دایی رفتیم شمال تو عین ماهی نمیخواستی دیگه از تو استخر دربیای ولی چون تو بهمن رفته بودیم هوا سرد بود و کنار دریا نمیتونستیم زیاد بمونیم. عاشقه شمالی و بنظرت دورترین جای زمینه!!! ...
24 فروردين 1398