آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

هجده ماهگی

سلام و صد سلام خدمت خوانندگان عزیز من واقعا تنبلم و خیلی کم میتونم به اینجا سر بزنم این صفحه هم تبدیل به دفترچه خاطرات بچه ها شده و اگر همراهمید و من نتونستم جبران کنم منو ببخشید خب بیبی اسفناج من ماه قبل یهو پنج شش تا دندون کرسی و ایناش باهم درومد. بد خلق و زود رنج شده بود. خیلی هم پاهاش زخم شد که شنیده بودم ممکنه ادرارشون اسیدیتر بشه موقع دندون دراوردن حالا نمیدونم چقدر واقعیت داره. کلوچه ی قند عسلم دائم صورتشو موشی می کنه و یدونه چشاش بسته میشه😂 زورش میاد بای بای کنه و فقط انگشتاشو باز میکنه و شاید اگر خواست دستاشو بالا میاره. لطف می کنه لپاشو میاره جلو تا بوسش کنیم! لیوانای آب و چاییشو حتما و...
30 ارديبهشت 1400

پانزده ماه و چند روزگی

یکم عکس بفرستم گالریمو خالی کنم.... اینم یه عکس آنلاین کوچیکه بلده یه برج تک کج و کوله بسازه....با کفشاش میره پیاده روی....سعی میکنه با زبون بی زبونی با بابا حسینش حرف بزنه....تا حد ممکن سعی میکنه اذیت کنه دیگه همین خداااااا فظ. ...
1 اسفند 1399

پانزده ماهگیه رادمان طلا

فردا پونزده ماهگیه دونه الماس تموم میشه و وارد شونزده ماهگی میشه....تو این ماه راه افتاد توپ بازی با پاهاشو یاد گرفت تونست بدوئه یکم مثلا با سرعت دو کیلومتر در ساعت معنی به به رو فکر میکنم بدونه دیگه معنی بخواب لالا کن رو کامل میدونه.ارتباطش خیلی پیشرفت کرده...یه مدته بد غذا شده و پدرمونو دراورده....فوضولیش سرجاشه ولی به واسطه راه رفتنش میشه گفت غرغرش کمتر شده....آرمان جونم تا الان حدود ۲۳ نشانه رو یاد گرفته....خطش به شدت بد شده چون دلش میخواد تندتر بنویسه که فقط دیکته اش تموم شه با معلمشون به یه روابط مسالمت آمیزتر رسیدیم و میشه گفت آرامش داریم.روند درس دادنش خیلی سریع شده ولی راه درویی نیست...آرمان سر هر مشق نوشتن گریه میکنه و لوستر شده......
21 بهمن 1399

چهارده ماهگی

چهارده ماهگی شرور من گذشت و او هر روز بیش از دیروز تخس میشه و آتیش میسوزونه..خیلی فوضوووول و پر روئه جایی نیست که سرک نکشیده باشه عین قند شیرینه و با خنده های چهاردندونیش ذوقیترین آدم جهانم میکنه.ماما بابا گَ گَ بَه گااا تنها چیزاییه که به زبون قلبیش میاره و من همچنان تو فکرم.... چهارتا دندوناش بزرگتر شدند و دوتا دندونه دیگشم میخواد دربیاد و لثه اشو سفید کردن....بد قلقی زیاد داره همچنان ولی عسل بازیش بیشترم شده....اونطوری که میاد توبغل من سرشو میذاره رو پام یا رو شونه ام....اونطوری که میاد دراز میکشه تا مدتها من ماساژش بدم و حال میکنه....اونطوری که میاد رو کمر من میشینه و بازی میکنه...بازیاش با آرمان صدای خنده هاش....خدایا شکرت بخاطر آوردنش...
5 بهمن 1399

سیزده ماه و دو روزگی!

دقیقا دوروز بعد از سیزده ماهگی دیگه بطور کامل رادمانو از شیر خودم گرفتم...شبا شیصد و هفت بار میخواست شیر بخوره منم نگران دندوناش بودم که بپوسه تو روزم که شیر نمیخورد دیگه اینه که دیگه تمومش کردیم....الان دیگه دو سه بار تو روز یبار هم صبحای زود بهش شیر خشک میدیم و داره تپل میشه باز....قشنگ یه مدت لاغر و نحیف شده بود که مامانم ایناهم میگفتن آب شده رادمان ولی الان بخاطر این چهاروعده در روزش دوباره قشنگ گردالو شده🤣 تا وقتی شیر خودمو بهش میدادم از اون روز اول تا اخر روزی یه وعده شیر خشکو دادم تا از سرش نیفته و بخوره ...خلاصه که اینطوری، یهو یادم افتاد بیام این داستانو تعریف کنم ...
27 دی 1399