حدودا از اردیبهشت بود که کلاسای شهران بردمش...نقاشی خلاقیت....سفال....دو بار در هفته میرفت و خیلی خیلی دوست داشت. برای اولین بار که بدون من رفت تو کلاس ذوقمرگ بودم اصلا انگار نه انگار بود قبلا کارگاه مادر کودک رفته بودیم ...منم باهاش تو کلاسا میرفتم.....ولی وقتی روز اول گفتن بدونه مامان و آرمان بدونه معطلی رفت من تو آسمونا پرواز کردم. او دو ساعت مدام استرس داشتم الان میاد بیرون الان میگند خانوم فلانی بچه اتون صداتون میکنه. ولی نه تا آخر ماه عاشقانه کلاساشو رفت. که بعد از اونم بردمش یه مهد دیگه و از روزی دوساعت شروع کردیم و به چهارساعت در روز هم رسیدیم آرمان خسته میشد خودمونم همینطور...در حالیکه درواقع ضرورتی هم نداشت ...