آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

17 ماهگی

      سلام   17 ماهگیه عسلکه قند نبات مبارک.... ماه بسیار سختی بود....توی مطلب تلنگر اشاره کردم به این قضیه.... خداروشکر که خبرای خوب رو گرفتیم و انشالله همه چیز به خیر میگذره... آرمان تب اینفانتوم که ویروسیه گرفت و بعد از سه روز تب کل بدنش دونه ریخت بیرون....دوبار دکتر بردمش و خداروشکر خوب خوب شد... تو این چند وقت خیییییلی بد عنق شده بود  که با گذشت مریضیش خدا رو صد هزار مرتبه شکر مثل قبلش شد و آرمان گلیه خودم شد. هر روز میره پارک و بیشتر وقتشم رو تاب میشینه. با بچه ها ارتباط برقرار میکنه. توی این ماه یکم بیشتر دستورات رو اجرا میکنه و از لجبازیاش کمتر شده. تو م...
25 ارديبهشت 1394

16 ماهگیه جییییییییگرم

سلام چراغ خونه       شانزده ماهگیتون مبارک عزیز دلم   پسر گلم کاملا راه افتاده... رو لپای مامان گل بوسه میکاره!!! قار قار و بع بع میکنه تا من با گوشی حرف میزنم اونم پشت من راه میره و با تلفن حرف میزنه. با خوندن اتل متل رو پاهاش میزنه و سرشو با یه خنده قشنگ تکون میده. برای کلاغ پر دستاشو رو زمین میذاره با خودش حرف میزنه و دعوا میکنه !!! ناز میکنه برامون و سرشو تاب میده، وقتی شروع میکنه به دست زدن یا رقصیدن مجلس گرم کنی میکنه و میخواد که ماهم دست بزنیم. وقتی میگم چشات کو چشماشو ریز میکنه.تا میگم سرت کو...سر سری میکنه!!! &nb...
25 فروردين 1394

آرمان راه افتاد

      آرمانم تو سن 15 ماه و 12 روز قشنگ راه افتاد.       قبلا یه تلاشهای دو قدمی از این مبل به اون مبل انجام میداد. تو مهمونیه دو روزه ای که داشتیم بخاطر بازی با مهدی بچه ام هیجانی شد و چند تا قدم برداشت و دیروز بطور کامل عرض پذیرایی رو رفت....هنوز تعادل نداره و میفته ولی خیلی جیگر راه میره. یکی از قشنگترین صحنه های عمرم بود.                                                                   &nb...
9 فروردين 1394

شوخی با آرمان (قسمت دوم)

  سلام، باز من خبیث شدم     قبل از شروع بگم که آرمان سه روزه که میتونه بدون کمک وایسه....البته هیچ تعادلی نداره انگار که لبه پرتگاه وایساده، اما یک دقیقه ای میتونه خودشو کنترل کنه، بچم خیلی تلاش میکنه...عاشقشم...خیلی خیلی خوشحالم...به امید راه افتادنت عزیز دلممممم..... گفتم یه پست بفرستم شاد شیم... lets gooooo   خوب میتونیم شروع کنیم...   اوووووووووووفففففففففف عجب دافی                                         قربونه قیافت برم   ...
20 اسفند 1393

رقاص دلبر!!!

      سامولوک علیک   خوشگلم دلم واسه آپ وبلاگت تنگ شده بود....به جز یه مریضی که با تب همراه بود و یکم اذیت شدی اتفاقه ناخوشایند دیگه ای نیفتاده خدا رو شکر....تو این مدت باهم تولد سام یکساله رفتیم...تولد منو جشن گرفتیم...دور همیای باحال داشتیم و کلی با بچه های دیگه دوست شدی . حالا میخوام یکم از فندق بازیات بگم دلبرکم تا جیگرم حال بیاد.                                                                           ...
14 اسفند 1393

شادم

سلام اصلا روحیه ام عوض شده این دو سه روزه با اجازتون آخر هفته یعنی 16 بهمن تولدمه ( مطلب برای هفته قبل هست.) دومین تولدی که آرمان هم کنارمه... حالا بذار قضیه ی شادم رو بگم : دو سه روزه که آرمان رو پا نمیخوابه و من خودمو میزنم به خواب که مثلا آرمانم بخوابه...یه چراغ خواب کم نور هم تو اتاق روشن میذارم و بقیه جاهارو خاموش میکنم و خونه هم در سکوت کامله. آرمان اول چهار دست پا اینور اونور میره و بعد میاد خودشو میچسبونه به من دست میکشه رو صورتم یا با موهام بازی میکنه یعنی نمیییییییدونید من چه کیفی میکنم هی مثلا میخواد منو بیدار کنه و تکونم میده....منم چشام نیمه باز نگاش میکنم... رو کله ام میخوابه بعد میاد رو کمرم.....
14 بهمن 1393

عکسای تولد رسید

  سلام   بعد از یک ماه امروز وبلاگ حالش خوب بود و عکسا رو تند تند آپ کردم.... تولد شازده آرمان با تم جغد برگزار شد (البته من به شوم بودن جغد اعتقاد ندارم و این خرافه فقط مختص ایرانیاست چون تو کشورای دیگه جغد رو نحس نمیدونند، اما نمیدونم چرا مامانه زنداییم درست تو همین روز به دیدار حق شتافت!!!!!!!!) تمامه اون عروسک پارچه ایا و جغدای مقوایی و تم کار دست خود اینجانبم بود. امیدوارم که مقبول افتد. ماشالله یکی دوتا هنر ندارم که خییییییییییلی خانومم....خییییییییییییییییییییییلی تمامه 40 تا بادکنک رو یه تنه باد کردم...باباییهم زحمت نصب رو کشید. ریسه و بقیه مخلفات هم از بازار خریداری ...
12 بهمن 1393