آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

یک اتفاق تلخ و دیدار دوم

1392/7/25 12:40
318 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

دستم نمیره که این خاطره رو بنویسم چون بیشتر شبیه کابوس بود...آقا آرمان تو هفته دوازدهم بود مامانی داشت خیلی ملو روزا رو میگذروند که یک روز بعد از ظهر تب کردم...حالم بد بود اما فکر نمیکردم چیزی باشه.یادمه فردا صبحش برای درس انقلاب اسلامی امتحان داشتم که اصلا نمیتونستم رو  درس تمرکز کنم.

صبح که بیحال پاشدم تا آماده رفتن به دانشگاه بشم دیدم صورتم پر از دون شده! یکم تعجب کردم اما باز جدی نگرفتم.بعد از امتحان که اتفاقا نمرمم بالا شد (18 ! ) آقای شوهر منو رسوند خونه مامانی...مامان تا منو دید گریش گرفت که چرا بچم انقدر قیافش نزار شده...اول حدس زدیم که این دونه ها جای گزیدن کنه ای حشره ای چیزیه...پس رفتم حموم و صابون لایه بردارو دارو و کلی بند و بساط دیگه به بدنم و صورتم زدم...اون شب تا صبح بدنم میخارید!! وقتی فردا ظهرش محمد اومد دنبالم گفت که به دکترت زنگ بزن شاید گرمی باشه ...به دکتر زنگ زدم و ایشونم خیلی آروم گفت شاید حساسیت حاملگی باشه امروز بیا پیش خودم تا معاینت کنم...

خیلی راحت و آروم رفتیم مطب...وقت معاینه لباسمو دراوردم ، دکتر با ناباوری گفت این جای آبله است !! معرفیت میکنم به دکتر عفونی....تمام راه گریه کردم...ویروس و عفونت! وای بچم...

فردا صبحش بیمارستان پارسیان رفتیم مطب دکتر (که از اسمشم متنفرم) تا زخم پیشونیمو دید گفت بله خانم تشخیص من هم آبله است .. مامان ، آرمان نمیدونی اون روز به من چی گذشت وقتی از مطب اومده بودم بیرون به بابا گفت بود بچه رو بندازید ،وقتی بابا این حرفو بهم زد دنیااااااااا رو سرم خراب شد..از ته دل ضجه میزدم..گفتیم شاید دکتر پیره حالیش نیست بذار آز هم بدیم تا مطمئن شیم خلاصه اش کنم ما رفتیم اومدیم، رفتیم اومدیم تو آزمایشگاه تو مطبا تو ماشین تو خونه کارم شده بود گریه...حرف سقط بود....دستم نمیره بنویسم....

بابا بزرگ از همون اول گفت بسپارش به خدا اما من خودمو به در و دیوار اون قفس بد بختی میزدم...آز خون حتی نمونه برداری از خود زخمام. که چی؟ فقط ثابت شه که این دونه های لعنتی آبله مرغونه...من حتی مطلبایی رو راجع به سقط جنین خوندم از ته دل گریه میکردم واسه بچم...تو همون گشت و گذارای اینترنتی تو یه مطلب با اسم مرکز ناباروری و سقط مکرر ابن سینا آشنا شدم...روز آخر که آز آخر رو پیش امینی افشار احمق بردیم نامه سقط بچمم واسه دکترم نوشت به اصرار من یه نامه معرفی برای آزمایش آمنیوسنتز تو همون مرکز هم بهم داد،( اینجا لازم به توضیحه که بعد از جلسه اول من انقدر راجع به این مریضیو همه مسائل مربوط بهش تحقیق کردم که خودم یه پا دکتر شدم و امینی افشار هم از این مسئله متعجب بود) بلافاصله رفتیم اونجا سر خیابان یخچال ... بماند که اونجا من از بقیه جدا کردند چون فکر میکردن بیماریم هنوز واگیر داره...مشاور که اومد کلی برگه جلوش گذاشتیم...من حاضر بودم هر دردیو تحمل کنم اما از صحت بچم خیالم راحت شه و الکی نندازمش .. مشاور حرفای من که عین رگبار بود  رو گوش میکرد و به آرمایشا نگاه میکرد...اولین سوالش این بود " چقدر خرج این همه کاغذ رو دادید" چرا ؟؟؟" چقدر تو این مدت شوهرتو اذیت کردی؟؟؟" 

شروع کرد به صحبت کردن...آب بود که روی آتیش میریخت میگفت درصد انتقال در سه ماهه دوم و سوم بالاست اما در سه ماهه اول تاثیرات مخربتره...گفت خانم آقا اینا همه تئوریه هنوز هیچ موردی ثبت نشده که بچه ای توی سه ماهه اول از مادر آبله گرفته باشه...درصد خطر همیشه و برای هر بارداری هست .......... گفت گفت گفت.

همه حرفا ، صحنه ها همه و همه مثل فیلم جلوی چشامه...اون روز خوشحال برگشتیم خونه و آز هم ندادیم چون چیزی برای ثابت کردن وجود نداشت و تمام...دو ،سه هفته کابوس و گریه تموم شد...

خدا خواست که من با این مرکزکه عنوانش چیزی شبیه این بود اولین مرکز در خاورمیانه که در خصوص بیماریهای ویروسی در بارداری فعالیت دارند آشنا شم...خدا خواست که من اول پیش امینی افشار بیمااااار برم بعد پیش این مرکز...شاید اینا همه امتحان بود...niniweblog.com

پسر کوچمولوی من از اون اتفاق به بعد قدرتو 10000 برابر میدونم عشقم... niniweblog.comراستی یبار که امینی افشار گفت پولتونو دور نریزید نرید آز غربالگری ما از لجمون همون روز رفتیم سونو ان تی رو دادیم تا دیر نشه...آخ که کوچولوی من تو دیدار دومم مامان چقدر گریه کرد...شما بازم همه چیت نرمال بود قلب مهربونت هم تند تند میزد...حتی اونجا از متخصص رادیولوژی هم راجع به تاثیر آبله مرغون سوال میکردم اونجا با واژه آزمایش آمینیو آشنا شدم!!! اون امینی که کلا پرت بود!!! ولش کن ... عکس این سونو هم میذارم.ببین چه فندقی بودی niniweblog.com

    

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

elahe
23 دی 92 14:23
هرچند که من زیاد نمیتونم درک کنم حست رو اما تا یه حدودی میشه فهمید چقدر اذیت شدی...
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
گذشته ها گذشته