به بهونه 6 ماهگی
سلااااااااام آقاااااااااااا پسرک...فدات شم مامانی...
پسرم نیم سالگیت مبارک...6 ماهت شد قربونت برم ایشالله تولد 126 سالگیت عزیزم...
رفتیم برات واکسنتو زدیم و خیلی کمتر از واکسنای قبلیت گریه کردی گلکم...تب هم نکردی، اما پاهات خیلی درد میکنه و تا کوچکترین تماسی باهاش داشته باشیم جیییییغت میره هوا...دیگه واکسن زدن رفت تااااا یکسالگی ...هااااای نفس راحت میکشیم...
به مناسبت 6 ماهگیه نینی نازم با کلی زحمت عکسای ماههای مختلفشو کنار هم چیدم و میخوام بذارم اینجا....(یه توضیح بدم: این مطلب رو دیشب آپ کرده بودم عکسارو هم با کادر بندی و کلی ژیگول بازی کنار هم چیده بودم ولی وقتی پست رو فرستادم و مطلب رو تو وبلاگ باز کردم دیدم عکساش خیلی کوچیک شده و قابل تشخیص نیست به همین خاطر دوباره ادیتش کردم و الان میفرستم....ببخشید دیر شد الهه و پرنسس جان)
پ ن : میگماااا خداروشکر ماها تو شش ماه انقدر تغییر نمیکنیم وگرنه هیچکی هیچکیو رو نمیشناخت!!!!والا!
شروع میکنم:
روزای پر از استرس پر از بی تجربگی و البته دورانی که چندان خوب و خوش نبود! راستش رو میگم دوست ندارم به اون روزا برگردم ! از ماه اول فقط دو تا کلمه تو ذهنم میاد : درد و نا امیدی!!!! فکر میکردم هیچی تغییر نمیکنه و همه چی اونقدر بد میمونه....... اما خب معجزه اتفاق افتاده بود .
یک ماه گذشت کم کم فهمیدم نینی داری چه مزه ای میده و از بار فشارهای عصبیم کم شده بود البته نه بطور کامل!! بی خوابی و قبول اون همه مسئولیت منو شوکه کرده بود ... اینکه تمام روز و شب باید حواسم به بچه باشه شبیه کابوس شده بود اما هیچکس نبود که به من بگه این روزا زیاد طول نمیکشه و نینی بعدها کمتر به تو احتیاج داره.... من حس میکردم آرمان حالا حالاها درست نمیخوابه و همیشه گریه میکنه فکر میکردم تا ابد همینطور ظریف و شکننده است و خودمو نا توان میدیدم، پیش خودم میگفتم من مامانه خوبی نیستم و الا برای چی انقدر باید خسته و عصبی باشم.. این تقصیر بعضی از اطرافیان هم بود که دائم زیر گوشم زمزمه میکردند: تازه روزای خوشته بچه هرچی بزرگتر شه سختیش بیشتر میشه!!! امان از بعضیا !!!!
آرمان خودش بهم ثابت کرد که هر روز مردتر از روز قبل میشه....عزییییییزم
تو نیمه های ماهه سوم بود که کم کم آفتاب طلوع کرد و حس مادرانه من کاملا شکوفا شد...بعد از اون دوره سخت و تاریک من به بچه داری مسلط شدم و آرمان هم کما بیش باهام راه اومد و حداقلش این بود که کم خوابیام تموم شد...
کمی که گذشت زیبایی و با مزه بودن آرمان هرچه بیشتر خودشو نشون میداد و بازی با آرمان لذت بخشترین اتفاق زندگیم شد...میتونستم هر لحظه اونو تجربه کنم...اینکه آرمان هر وقت که بخوام فقط با دیدن صورتم لبخند بزنه بدونه شک بزرگترین و بهترییییین حس دنیا رو بهم میده
با بزرگ شدنه آرمان یه حس غرور بهم دست میده. اینکه یه بچه دارم. اینکه میتونم با تمامه وجودم ازش مراقبت کنم. اینکه خانواده سه نفره کوچیکمون در کماله آرامشه، اینکه خدا انقدر دوستم داشته که منو لایقه این خوشبختی دونسته، هزاااار بار شکرش میکنم و ازش ممنونم ک همه سالمیم و خوش ... آخ که فقط خدا میدونه این چه حس و حالیه که من دارم
یکم تنبلیه آقا پسر حوصلمو سر برده ولی تنش سالم باشه دیر یا زود سینه خیزم میره!!! قربونه مهربونی و خنده هات .. .قربونه دستای کوچیکت که وقتی روی صورتم میذاری انگار تو خود بهشتم...مرسی از اینکه هستی، مرسی از اینکه تو این 6 ماه منو اندازه یه عمر بزرگ کردی....
این حس مادرانه عجب پدیده ایه... حتی گاهی اوقات تعصب بیش از اندازم نسبت به آرمان خندم میندازه; گوشه چپه چشمی رو ببینم خیلی دور از انتظار نیست که از حدقه درش نیارم!!! مجنونم میفهمی؟ (خطاب به اونا که میگند وا ! چقدر لوس! ) دست خودم نیست که شما هم یکم صبوری کن....
خلاصه که پسر دسته گلم، آقاااا، عزیییییز، فدات شم، دربست چاکر خواه خاطر خواه نوکرتم