عاشقتم مامانی
بعضی از حس ها نوشتنی نیستند یا من نمیتونم درست توصیفش کنم....
وقتی آرمان دراز کشیده و داره با اسباب بازیاش ور میره و میخوردشون!!! یهو میرم جلوشو و اونم سریع دست و پاشو تکون میده و با بی زبونی میگه چقدر خوشحال شده....کنارش دراز میکشم و صورتمو میچسبونم به صورتش سریع دستاش رو میذاره روی صورتم....لبامو میچسبونم به گونه اش و شروع میکنم به لالایی خوندن......
لالا لالا گل چایی
یکی یدونه مایی
تو مرد کوچک خانه
عصای دست بابایی
شاید 10 دیقه یا یه ربع زل میزنه تو چشمامو و به صدام گوش میده....منم حسابی نازش میکنم و بچم کم کم خوابش میگیره....تا بلندش میکنم و میذارم سر جاش سریع خوابش میبره...یه خواب آروم...
اینجور موقعهاست که باورم میشه این بچه واقعا فرشته ست. چقدر دوسش دارم و قلبم با قلب اون میتپه... آرمان شده جونم عمرم نفسم...دیدن لبخندش دیدنه مهربونیاش خود زندگیه...حتی تصور اینکه چقدر عاشقشم واسه خودمم بهت آوره