یه بازیه واقعی
سلام نفس
3 اردیبهشت ساعت 2 نصف شب! آرمان تازه سرحال شده بود باز گذاشته بودمش که یکم پاهاش هوا بخوره تا اومدم از جلوش رد شم لبخند موزیانه ای زد، متوجه داستان شدم، آقا دلش بازی میخواست...
قبلا به پیشنهاد دوستان یکی دوبار باهاش دالی موشه بازی کرده بودم اما خیلی میترسید!!!
این دفعه دورتر وایسادم و با یه پارچه جلوی صورتمو میپوشوندم و بر میداشتم...نتیجه خیییییلی خوب بود...صدای آرمان خونه رو برداشته بود...چنان ذوقی کرده بود که دیگه جیغ میزد...بچم طفلی دیگه نمیدونست چطوری خوشحالیه خودشو نشون بده...اولین باری بود که از دستش از ته دل میخندیدم...یک ساعت انواع ژانگولر بازیا رو براش درآوردم و اونم قهقهه میزد..ساعت 3 از خستگی یهو چشاشو بست و خوافید نینی گولو....قلبونت برم دوووووووووووووووووست داشتنیه خوردنی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی