آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

چهار ماهگی

1393/1/29 17:37
339 بازدید
اشتراک گذاری

سلام مامان جان

27 فروردین ساعت 10 بردیمت بهداشت، به خانومه گفتم قد و وزن، بر و بر نگام کرد از این قیافه هاپوییا بود!!!

گفت پرونده ندارید!

بعد یه آمپول برداشت و زد به پای سمت چپت و دو تا قطره هم ریخت تو دهنت بعدم تو یه دفتر بزرگ اسمتو نوشت و گفت به سلامت....نگم از گریه ات، کل مرکز رو گذاشته بودی رو سرت  همه با نگرانی نگات میکردند...این خانومه بد رو مخی بود.niniweblog.com

این شد که بعدش تازه بردیمت پیش خانم دکترت که لا اقل وزنت رو بگه...وزنت که کرد 7700 بودی ولی دیگه قدتو نگرفت چون پاهات درد میکرد و نمیشد صافش کنیم...فقط گریه میکردی...خانوم دکتر از گوش و حلق و بینیت گرفته تا شکم و ... همه جاتو معاینه کرد...خداروشکر هیچ مشکلی نداشتی...رشدتم خیلی خوب بود...

برگشتیم خونه سریع اول لباساتو لختی کردم ( بخاطر تب احتمالی که میاد سراغت ) تا یه دو سه ساعتی شاد و شنگول بودی منم یکم کمپرس سرد گذاشتم ( البته یخ ! آخه این حوله که میگند بذار تو فریز اصلا سرد نمیشه منم یخ ریختم تو نایلون دورش پارچه گرفتم گذاشتم رو پات...مامانا داد نزنید کوچولو کوچولو رو پاش میذاشتم که اذیت نشه)

خلاصه که یه ذره که خوابیدی با درد پاهات بیدار شدی...جیییییییغ میزدی گریه میکردی...نمیتونستم درست پوشکتو عوض کنم کش شلوارت که به جای واکسنت میخورد هوار میزدی...یکم اوضاع مساعد شد و سه ساعتی خوابیدی ساعت 11 سر حال بیدار شدی برای گریه زاری!!!

تا ساعت 4 با بابایی نگهت داشتیم و هی چرخوندیمت تا بالاخره خوابیدی ماهم تا 5 یکم جمع و جور کردیم و خوابیدیم...ساعت 8 بیدار شدی...بازم..........................................................................

وقتی بلندت کردم داغ بودی... زیر میمی  تبتو گرفتیم 38/24 بود....سریع دستمال و شستن و اینا تبت اومد پائین...دیگه هم بعدش تب نکردی اماااااااا تا شبش یعنی دیشب تا ساعت 3 فقططططططط گریه کردی چشمای خوشگلت قرمز شده بود...با ناراحتی که قربون صدقت میرفتم بغض میکردی...الهی بگردم

جیگرم خون میشه وقتی گریه میکنی، دعا میکردم برای همه نینیا و بچه ها....ای خداااااا هیچ مادری رو با مریضیه بچش زجر نده... به قرآن ضعف اعصاب گرفتم از دستت بدجور نق میزدی...سوسول تازه میگند واکسنه چهار ماهگی سبکه تو اینجور اذیت شدی وای به حال واکسنه شش ماهگیت که همه میگنده سنگینه و سخت...خدایا

یه روز که برام بلند نخندیده بودی غمای عالم تو دلم بود ...دلم تنگ شده بود واسه خنده هات امروز صبحم ساعت 8 گریه میکردی ولی ساعت 2 که دوباره پاشدی دیگه خوبه خوب بودی و حسابی با اون دهن بی دندونت واسم خندیدی و جیگرم حال اومد

 

 یکم عکسای جانسوز بذارمniniweblog.com

جای سوزن آمپولت...من که میگم تقصیر اون خانومه تو بهداشته بلد نبوده درست تزریق کنه niniweblog.com...کمپرس گرم که رو پات گذاشتم اینجوری قرمز شده پاهات...

مژه هات بهم چسبیده بخاطر اشکات niniweblog.com

بازم تو و این حوله!!! تب لعنتیniniweblog.com قربونه اون برق چشمات برم...پف کرده دیگه انقدر اشک ریختی...

 و اما امروزniniweblog.com

فداااااااااااااااااااااتniniweblog.com

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

soheila
29 فروردین 93 21:47
cheshmaye pesareton fogholadast
مامان دخمل طلا
30 فروردین 93 10:30
اي جانم پس ارمانم اذيت شد نازنين رقيه 4 روز اذيت شد ولي من شنيده بودم واكسن4ماهگي سنگينه در مورد 6چيزي نشنيدم خدا به دادمون برسه
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
بگردم خوشگل خانومتو
elahe
30 فروردین 93 11:04
ey jonam che nazeeee vaghean khordanieaaaaa
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
کلی میخولمش خودم
sara bano
31 فروردین 93 12:30
سلام مامان الهام جون خوبی؟روزت مبارک عزیزم ای جانم این گل پسر چقدر بزرگ شده (ماشاالله) عزیزم واکسن 4 ماهگی سخت تر از 6 ماهگیه.خدارو شکر ایندفعه حسابی مراقب بودی.افرین مامان مهربون دخملی من الان توی 8 ماهه و الان کلی شیرین کاری دارهمراقب خودت و پسملی باش
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
سارا باورت نمیشه پست واکسنه آرمانو گذاشتم یاد تو بودم که اون دفعه میومدی حرف میزدیم باهم...منتظرت بودم مرسی که اومدی سر زدی عزییییزم...خدا دختر نازتو حفظ کنه برات
sara bano
31 فروردین 93 13:37
راستی اون خانمه چقدر خشن بوده عزیزم چشمای خیسشو ببین
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
ایندفعه هم یه جا دیگه میرم...بازم راضی نبودم
fafa
31 فروردین 93 19:25
هههههه الهی بمیرممممم براش بچه چه اشکی ریختههههههههه جیگرم کباب شد خداااااااا من دل این چیزا رو ندارم خدا رو شکر که مثه سری یش اون همه تب نکرد
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
آره بازم خیلی بهتر از قبل بود...ایشالله که نینیه تو از اینا باشه که وقتی واکسن میزنه عین خیالش نیست...
sara bano
1 اردیبهشت 93 13:27
آخی ببخش عزیزم که دیر اومدم پیشت منم همش به فکرت بودم اما دیر رسیدم.خدارو شکر اینم گذشت.6 ماهگی بازم توی دوتا پا میزنن اما به نظرم راحت تر باشه.عزیزم نمیدونم چرا ولی ارمان و خیلی دوست دارم عکس تب کردنش یا گریش واقعا اذیتم میکنه خدارو شکر که بعدش این لبخنده قشنگ و زده.
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
قربونت برم خیلی مهربونی...خوشحالم کردی...ایشالله که راحت تر باشه من از خدامه...خیلی خیلی
مامان دخمل طلا
1 اردیبهشت 93 20:36
سلام عزيزم روزت ماهت سالت و تمام لحظات عمرت مبارك شاهكار زيباي خلقت
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
مرسی مهربووووون
elahe
2 اردیبهشت 93 13:26
vaghean gol pesare naziii dariiiiii
جینگیل من
2 اردیبهشت 93 15:56
شکر خدا که حالش خوب شد