شصت روز از اومدنت میگذره
سلام
اصلا از احساسایی که این چند وقته دارم هیچی نمیگم که دعوا و سرزنشم نکنید. فقط یه شرح حال ساده مینویسم!!!
آقا آرمان این روزا وقتی بیداری یه بند سر به گریه میزاریو خیییییییلی سخت آروم میشی
یه لحظه رو پاهای منی میگیم شاید گوش شیطون کر میخوای بخوابی...دوباره میری رو شونه بعد رو سر و کله بعد میشینیم دیری نمیگذره که دور خونه میچرخونیمت ...هی یه تکون هی دو تکون هی بتکون!!! اینوری بچرخون اونوری بگردون...بیار بالا بیار پایین....یعنی یه بساطیه...وحشتنااااااااک!
به زور باید بهت شیر بدم چون دائم میخوای گریه کنی...رسما شبا نمیخوابی! ساعت 7 و 8 به زوووووور با کلی بدبختی وقتی دیگه منم هم پای تو گریه میکنم یکم دلت میسوزه و بالاخره میخوابی! کلا ساعت خوابت خیلی کم شده و این عذاب الیمه....خلاصه که آره.....خیلی .......! یه چیز فراتر از این حرفا ..... خیلی خیلی......!
خدا به خیر بگذرونه فردا رو...واکسن بزنی چیکار میکنی....
اینم یک ماه گذشته به روایت تصویر !! یعنی الان منگ منگم!
4 بهمن خونه مامان جون
7بهمن
8 بهمن
16 بهمن روز تولد مامان (وقتی که بیرون یه ریز برف میومد )
آرمان تا وقتی بیدار باشی خیلی سخت وقت گیر میارم که ازت عکس بندازم برای همین بیشتر عکسات برای موقعه خوابته....شرمنده واقعا!!!!!
تنها زمانیکه آرمان خوش اخلاق میشود ------ لحظه ی تعویض پوشک یا دقیقتر بگم همون موقعیه که شلوارشو درمیاریم ! (البته چیزی نمیگذره که دوباره عصبی میشه)
20 بهمن (یه توضیح بدم راجع به این عکس بالاییه : این قیافه موقعیه که دیگه آخراشه !! یعنی چی؟ یعنی همه زوراتو زدی و حسابی منو چزوندی و دیگه میخوای بخوابی ! و البته منم دارم گریه میکنم تا تو چشماتو ببندی و منم یه ور برم غش کنم!! این لحظه یه لحظه مقدسه ... )
22 بهمن روز خوب پیروزی! بغل آقاجون
اینم بهترین پوزیشنه توئه...باور کن وقتی میخوابی خیلی دوستت دارم...حالا خود دانی!