این روزای زمستونی خاکستری شدند ...
سلام
چهل روزگیه آقا پسر هم گذشت....تغییری نکرد ...شب بیداریا ادامه داره و اصلا هم چهل چهل که میگند واقعی نیست...تا الان 2 بار مطلب نوشتم اما پریده واسه همین دیگه حس نوشتنم نمیاد...حلقه آقا خوشگله تو روزه نهم افتاد...دکتر تو کارت واکسیناسیون علامت زد و خیلی از وضعیت رشد پسری راضی بود...4600 شده بود با 54 قد...خدا رو شکر
فس فس شدم تو این روزا، دیگه احساس میکنم از رمق افتادم...جدی جدی دنیا خاکستری شده. پسری داره بزرگ میشه و یه هوا تپل شده، خدارو شکر برای سلامتیش و اینکه منو لایق دونسته که این نعمت رو بهم بده.
دیگه به بی خوابی عادت کردم، دیگه کارای پسری برام سنگین نیست به همه چیش عادت کردم حتی جیغاش! دیگه زیاد عصبی و استرسی نمیشم.
انگار نسبت به همه دور و ورم بی تفاوت شدم، هی خواستم به رو خودم نیارم اما انگار زمین گیر شدم ...بگی نگی با بچمم بی حوصله برخورد میکنم که همش به خودم فحش میدم... نمیخواستم وقتی بی حالم وبلاگ آرمانم رو بنویسم اما خب اینم خاطره است دیگه ...
چشمای مشکیه پسری پر از زندگیه اما حتی یه لبخند به روم نمیزنه...میگند هنوز زوده...
تو خونه نشینی، دور از آسمون زندگی کردن به دور از همه دلخوشیای قبلی بودن انگار رنگای زندگیم مردند، انگار رویا و آرزوهام جا موندند، دلم گرفته، ذهنم بهم ریخته...به خودم میگم این دورانم میگذره....