قند عسلم یک ماهش شد
آرمان
یک ماه تموم شد ... به همین زودی. یک ماه با کلی ماجرا ، کلی سختی کلی اتفاقای مختلف کلی شیرینی....یادم میارم دفعه اولی که دیدمت....شب اول توی بیمارستان...سختیای خیلی زیاده روزای اول، اینکه من شیر نداشتم...آشنایی با دکترت...غربالگری...شب بیداریا...گریه های من!
اتفاقای خوب و عاشق شدنه من...تبدیل شدنه تو به یه عروسک...شدی نفسم، عشقم، عمرم، جیگرم
و یکی از مهمترین اتفاقا دیشب بود: بردیمت ختنه عزیزکم چقدر قبلش میترسیدم و استرس داشتم...شما یکم همون اولش که هنوز دکتر کاری نکرده بود جیغ زدی اما حتی واسه آمپوله بی حسی جیک نزدی و تند تند آب قندی که دکتر گفته بود با خودمون ببریم رو میخوردی که همه خندشون گرفته از سرعت عملت!! هر لحظه ممکن بود بپره تو گلوت!! برات حلقه گذاشتند و ما دیگه منتظریم حلقت بیفته...برای اولین جیشت هم که دم در خونه رسیده بودیم یه گریه و جیغه بنفشی کشیدی ولی بعدش شیرتو خوردی و خوابیدی...دیشبم کلا بخاطر استامینوفن نعشه بودی و اصلا حال نداشتی میمی بخولی...قربونت برم دکتر صورتتو دید گفت معلومه که وضعیتش خیلی خوبه، وزنت که کرد مات مونده بود که چطوری فقط باشیره مادر اینطوری وزن اضافه کردی ( شده بودی 4300) هزار ماشالله، قدت هم شده بود 54، 55.اما مثل قبل مشکلت فقط نفخه زیادت بود که الهی بلا گردونت شم. دکتر گفت باز خیلی بچه صبوریه که چیزی نمیگه شکمش عینه توپ شده
مامان هم تو این یک ماه 12 کیلو کم کرد من صبحی که میخواستم برای زایمان برم خودمو وزن کردم شده بودم 72 کیلو اما الان 60 کیلوئم اما شیمکولم کامل نخوابیده هنوز...حسای خیییییلی شیرینی بود وقتی پف بدنم خوابید وقتی روز به روز وزنم کم شد...به به یکی از بهترین اتفاقا بود.
خب عسیسم اینم عکسایی که دو روز پیش ازت گرفتم:
آرمان قبل از اینکه تو بدنیا بیای این عروسکه نینیه مامان بود!
قربونه اون لبات و چونه ات ....وای وای وای...قدتو برم عروسک
خواستنیه من...
چروکیده من ...اخمالووووووووو آخه چرا همیشه ابروهات گره خورده...از کی ناراحتی مامان جان؟
فدای این پاهات بشم انگشتات شبیه نخود فرنگیه .
جون جونیه منی توووو
فعلا بای بای