آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

52 ماهگی وعید 97

1397/8/27 21:15
192 بازدید
اشتراک گذاری

خب طبق معمول این چند ساله با تاخیر زیاد اقدام به تکمیل وبلاگ مینمایمخندونک

 

 

 

بسمه تعالی!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



25 ام فروردین هم رفتیم کاخ سعد آباد که یه کپشن فان هم براش تو اینستام نوشتم که با اینکه ربطی به ارمان نداره ولی گذاشتنش اینجا خالی از لطف نیست😆😆


روزی روزگاری کاخ شاهنشاهی

سعدآباد حدودا بیست سال پیش بود که از طرف مدرسه اردو گذاشتند و آخرای ثلث سوم مارو بردن دیدن مجموعه کاخ های سعدآباد....اون موقع ها بچه بودیم تاحالا جایی رو ندیده بودیم نه عکسی بود نه فامیله خیلی پولداری نه اینترنت و اینستایی...خونه ما فرشاش قرمز بود هنوز😂 اینارو میگم شاید بهتر درک کنید که چرا و چگونه شد..... آقا و خانومی که شما باشید برداشتند مارو با اتوبوس اکیپی بردند اونجا....یه معلم داشتیم فامیلیش دادرس بود نمیدونم رو چه حساب آموزش پرورش به این خانوم اجازه داده بودند بیاد و معلم کلاس اولیا بشه...انقدر خشونت داشت انقدر صداش کلفت بود که حتی باباهامونم ازش میترسیدند...یه دماغ بزرگ با یه پوست تیره😅ظاهر کاملا مردونه. اول که وارد مجموعه شدیم مارو یجا تو محوطه نشوندند که حرکتای فرهنگی بزنند و توضیح بدند که شما فسقلیا رو واسه چی آوردیم اینجا.یهو نمیدونم چیشد که گفتند شروع کنید شعر صد دانه یاقوت رو بخونید.همیشه کلاس یک یک(1/1) که ما باشیم از یک دوئیا(1/2)پست تر بودیم اونا شروع کردند از ته حنجره با صدای وحشتناکی شعرو خوندن اما کلاس ما بدبختا اصلا نمیدونستیم داستان چیه شعر کجا بود ولی برای اینکه کم نیاریم الکی آواهای ناشناخته ای از حلقوممون خارج میکردیم😐😐یادمه که دارم میگما الکی تعریف نمیکنم 😂😂😂معلم اونا برعکس مال ما خیلی ملیح سفید مفید نرم و نازک چست و چابک بود.خانوم نوائی😍 بچه هاشم انگار سفارش شده بودند و با ما فرق داشتند همشون تمیز و نظیف و گوگولی برعکس قیافه های همکلاسیهای من😐😐😐بدترین شیطونای مدرسه تو کلاس ما بودند که دادرس آدمشون کنه😣 خلااااصه با اون روحیه داغون مارو بردند داخل کاخ ملت چنان اون سقفا برای من بلند بود مبلمان و پرده ها عجیب و غریب بود اتاق فرح فوق العاده بود که هنوز درست بخاطر دارم دهنم باز مونده بود بوی اون تالارا هنوز تو مشاممه....انقدر متحیر و شگفت زده بودم که شب وقتی بابام اومد خونه با تنفر نگاش میکردم که این چه خونه زندگی ایه که ما داریم خجالت بکش 😐 بعلهههه بچه های گلم من از هفت سالگی زخم خورده تضاد طبقاتی بودم. امروز که بعد از اون همه سال دیدن اینجا رفتم تپش قلبم به وضوح شنیده میشد. کاخ بنظرم کوچیک اومد و سقفا اون چنان بلند نبودند. دکورها همه عتیقه حتی اون مبلمانه عجیب الخلقه طبقه دوم هم انگار خیلی جمع و جور تر بودند البته هنوزم با شکوهند و حسرت آور....ولی،ولی،ولی چنان به وجد اومده بودم که انگار هنوز تو همون سالهام ..... ادامه کامنت اول😛😜

 

 

 

اینم عکسای مذبور

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)