آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

21 ماهگی

1394/6/28 1:20
1,123 بازدید
اشتراک گذاری

182.gif183.gif

 

با پست ◆◇数字◆◇ のデコメ絵文字かわいぃ のデコメ絵文字 ماهگی در خدمتتون هستیم...

 

مدت مدیدی از آپ پست قبلی میگذره.

ولی به جرات میتونم قول بدم که من با وجود آمدنه این همه برنامه های مجازی تا جایی که نینی وبلاگ پابرجا باشه تا آخرش هستم و حداقل حداقلش واسه ماهگردای آرمان پست خواهم گذاشت.( مثلا خواستم محترمانه سخن برانم...ولی آخرش فعلا محاوره ای میشوووندددد)

 این درگیر بودنه من ممکنه باعث بشه که کم کم مخاطبین و دوستام کم و کمتر شند....

ولی بازم من تا حد ممکن بهتون سر میزنم که منو یادتون نره.

این ماه با آرمان مسافرت رفتیم و میشه گفت اولین سفر سه نفره ما بود که خیلی هم خوش گذشت و با خیر و خوشی رفتیم و برگشتیم.

 

آرمان از لحاظ رفتاری تغییرای چشمگیری کرده....مثل یه دوربین فیلمبرداری منتظره تا یه حرکت از ما ببینه و سریع انجام بده...

پسرم خیلی جوونمرده بچه های کوچیکتر از خودشو اصلا کاری نداره و حتی اگر بزننش اون پس نمیزنه ولی کافیه مثلا توی پارک یه بچه ی بزرگتر یه کلام بهش چیزی بگه...چنان با دست عقب میزندش و داد میزنه که همه کیف میکنند از این کارش...

آرمان کلا شخصیتیه که از الان بیشتر جذب دخترا میشه و در جواب هم دخترا چند برابر ازش خوششون میاد اما خوب شازده کوچولو چون هنوز بیبیه، زود خسته میشه از بازی و میخواد دور شه ازشون ولی دخترا یجورایی سیریش بهش میچسبند !!!

این قضیه واقعا داستان شده...مثلا آرمان داره تو حیاط با دخترا بازی میکنه من میرم برش دارم که بریم بیرون خریدی چیزی بکنیم...دخترا با ناله و عصبانیت ازم میخواند که آرمانو نبرم و قول میدند که مواظبشند!!!

آخه مگه میشهまるまる のデコメ絵文字مگه داریمまるまる のデコメ絵文字

همسایه ساختمون بغلی آرمانو از باباش میگیره و میبره تو مهمونیشون، وقتی محمد یکی رو میفرسته پی بچه اونا با خواهش و التماس میخواند که آرمان تا شب اونحا بمونهまるまる のデコメ絵文字

آخه مگه همچین چیزی امکانپذیرهまるまる のデコメ絵文字まるまる のデコメ絵文字بچه رو بدید بینیم باباまるまる のデコメ絵文字

 

 

تو پست نوزده ماهگی نوشتم که شصت آرمان لای در آهنی موند و بردیم بیمارستان ولی چون حالش خوب شد دیگه منتظر دکتر نموندیم و برگشتیم...

حدودا 20 روز پیش ناخونی که بعدها فهمیدیم شکسته خودش افتاد و دیدیم که ناخونه آرمان تا نصفه زیرش درومده.

جناب آرمان خان حدود یک هفته قبل به ناگاه دیدیم ای داد بیداد سفیدیه چشمش حسابی قرمز شده و خون دوئیده توش....شب اول بیرون بودیم و میدیدم که آرمان اذیت میشه و دائم چشماشو میماله.

فرداش بردیمش دکتر اورژانس پیامبران معاینه اش کرد و گفت چیزی نیست و احتمالا سفیدی چشمش ضربه خورده و رگش پاره شده...

یه قطره داد بهمون و ماهم سه باری امتحان کردیم (حتی تو مسافرت) و به مرور رنگ چشماش خوب شد و الان عین برف سفید شده.

تو بیمارستان آرمان بی محابا فقط میدوئید و منم دنبالشم...کل بیمارستان از پرستارا و دکترا و مریضا و خانواده هاشون برای این شکلک درمیوردند و باهاش بگو بخند میکردند.یه خانومه که موقع دارو خریدن قبلا دیده بودیمش وقتی مارو تو حیاط دید دنباله آرمان دوئید و یدفعه بغلش کرد و سفت فشارش داد و گفت های های جیگرم حال اومد آخ جون فشارت دادم تو چقدر عشقی نینی!!!

یه روز برای ناهار دوستامو دعوت کرده بودم...نسیم و الهه تعریفشو کردند و میگفتند خیلی با آرمان بهمون خوش گذشته.........まるまる のデコメ絵文字まるまる のデコメ絵文字اما خوب من زیاد کیف نکردم و بیشتر از خرابکاریاش حرص خوردم!まるまる のデコメ絵文字

همه اینارو گفتم تا یه چیزی بگم، پر چونگیه منو ببخشید اما آرمان با اینکه خیلی شیرینه همه خیییلی دوسش دارند ولی فوق العاده شیطونه و سر بچرخونیم یه بلایی س خودش میاره تازه الان جیغ جیغو هم شده و ماشالله آپشناش داره زیاد میشه من واقعا مغزم گاهی اوقات هنگ میکنه...عصبی میشم....احتمال جیغ زدنمم هست...شاید با عصبانیت دستشو بکشم....حتی بغض کنم از سختیه نگهداریش

اما

خداروشکر میکنم که سالمه و انقدر شیطون!

وقتی اصفهان بودیم بلایی نبود که سرش نیاد ...آرمان کلا علاقه عجیبی به گربه و سگ داره و با یدونه آدم حسابیاشون!!! بازی هم کرده...

وقتی تو کوچه بودیم که وارد خونه ننجونه من ( یعنی جد مادریم) شیم یه گربه دید....یا حضرت خضر نبی چنان دوئید و بعدم پخش زمین شد که من ضعف کردم یه آن نتونستم تکون بخورم...مماخ و پیشونیش خراشیده شد و بچه ام خیلی زار زد...

خونه داییم بعد اینکه چند دیقه ای صداش نمیومد و فکر میکردیم داره توپ بازی میکنه یهو صدای ناله اشو شنیدیم...وقتی بهش رسیدم دیدم از کله بدنش داره مورچه میره بالا!!!!!!! فی الفور بردمش تو حموم و حسابی سابیدمش تا مورچه ها کامل بریزند...خداروشکر تو گوشش نرفتند.

بعد حمومم گویا از سر کنجکاوی با ناخون زده بود تو دماغش و خون راه افتاد...

خونه مامان بزرگم خورد زمین و زبونش که انگار به دندونش گرفت و خونی شد...

یعنی همینطور منو نصف العمر کرد و استرس وارد میکرد که یعنی واویلا به حاله من!!!

البته بازم میگم با تمامه این شیرین کاریای آرمان خیلی بهمون خوش گذشت.

آیدا رو دایا صدا میکرد.

بیا میگه.

بده میگه.

بابای

یک دوووو سهههه顔気持ち*゜ のデコメ絵文字

ماچ از راه دور میده

بلد شده زبونشو دربیاره!!! یبارم سرشو از ماشین بیرون کرده بود و تو ترافیک واسه بقیه زبون درازی میکرد!!

و البته منم کلی خجالت میکشیدم....با اینکه ماشین بغلیمون میگفت گوگولی میام زبونتو میخورما با مزههههه!!!!

آرمان جوجه کباب خیلی دوست داره. آشو با عشق خاصی میخوره.

غذا خوردنش هنوز آبرو ریزیه و همه جارو به گند میکشه ولی بالاخره میتونه قاشقو درسته بکنه تو دهنش.

 

آرمان کمکه مامانی گردگیری میکنه  شیشه هارو با روزنامه پاک میکنه

از خرید که با بابایی برمیگرده کیسه ها رو تا آشپزخونه برامون میاره...

بعد از غذا کمک میکنه سفره رو جمع کنیم...

موقع پهن کردنه لباسا رو جارختی لباسارو دونه دونه از سبد درمیاره میده بهمون.

پسر نگو گل بگو کدبانو بگو.

هزار ماشالله.

 

با همه مهربونه و کم پیش میاد تا اخر مهمونی با کسی غریبگی کنه.تقریبا بعد ده دیقه یه ربع به جمع غریبه عادت میکنه.

موهاش بلندتر شده و کلی بهش اومده.

دو روزه دوتا از پستونکاشو سرشو قیچی کردم که دیگه کم کم از پستونک بگیرمش.

 

 

البته دیشب دیدم بچه ام چون ظهرشم پستونکش پاره بود کلی گریه کرده بود و چشماش باد کرده بود بالاخره واسه خواب یه پستونک سالم بهش دادم و جیگر مامان سریع چشماشو بست و بدونه ناله خوابید...

بماند که کلی گریه کردم براش

آرمان امیدو آرزوی منه...دلم به بودنش خوشه...از اینکه مادر این نینیه فوق العاده ام به خودم افتخار میکنم...حتما خدا منو دوسم داشته که همچین شازده ای نصیبم کردهまるまる のデコメ絵文字

 

 این پستمو سه بار ادیت کردم و هر دفعه به خاطر قطعیه نت پرید.

خیلی چیزا اضافه کرده بودم که الان یادم نمیاد.

سر و ته نداره پستم

منو عفو کنید.

عکسارو ببینید

تیپ جدید آرمانم قبل مسافرت براش خریدیم و همه خیلی خوششون اومده بود.

فعلا بدرود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان زری
30 شهریور 94 1:13
عزیزم.باور کن الهام من هر بار عکسشو می بینم قربون صدقه اش میرم .خدا حفظش کنه.واقعا دوست داشتنیه مردم حق دارن به خدا نارنجی هم خیلی بهش میاد
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
آخه مگه بهتر از شما داریم؟؟ فدای محبتت عزیزم....منم هروقت نظرتو میخونم قربون صدقه ات میرم حیگرم
مامان الهه
30 شهریور 94 22:28
الهامی مثل همیشه عالی و کامل شاید خیلی از وبلاگ خوناتو از دست دادی اما من همچنان کمه کم هفته ای یه بار میام سر میزنم اما میبینم چیز جدیدی نذاشتی تیپ آرمانی هم حرف نداره قربونش برم مرسی که از منم تو وبلاگت یاد کردی ،اون روز خیلی بهمون خوش گذشت ممنون ازت خدا رو شکر که زندگیت دوباره رو روال افتاد خوشحالم واست عکسای سفرتونم تو اینستا دیدم خیلی قشنگ بود کلی هم ابراز احساسات کردم... ممنون ازت بابت همه چی
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
تو که پای ثابت منی عزییییز دلم....من همیشه ممنون داره محبتاتم
مامان الهه
5 مهر 94 22:02
فدای خودتو پسرت دوست جون
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
خدا نکنه عزیز دلن
بابا و مامان
19 مهر 94 7:21
سلام عزیزم ایشالاه همیشه در کنار هم خوش و سلامت باشید و بلا از وجود خانواده گلت به دور باشه و فدای این پسری ناز و دوست داشتنی
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
قربونه این همه مهربونیت عزیزم ممنون