21 ماهگی
با پست ماهگی در خدمتتون هستیم...
مدت مدیدی از آپ پست قبلی میگذره.
ولی به جرات میتونم قول بدم که من با وجود آمدنه این همه برنامه های مجازی تا جایی که نینی وبلاگ پابرجا باشه تا آخرش هستم و حداقل حداقلش واسه ماهگردای آرمان پست خواهم گذاشت.( مثلا خواستم محترمانه سخن برانم...ولی آخرش فعلا محاوره ای میشوووندددد)
این درگیر بودنه من ممکنه باعث بشه که کم کم مخاطبین و دوستام کم و کمتر شند....
ولی بازم من تا حد ممکن بهتون سر میزنم که منو یادتون نره.
این ماه با آرمان مسافرت رفتیم و میشه گفت اولین سفر سه نفره ما بود که خیلی هم خوش گذشت و با خیر و خوشی رفتیم و برگشتیم.
آرمان از لحاظ رفتاری تغییرای چشمگیری کرده....مثل یه دوربین فیلمبرداری منتظره تا یه حرکت از ما ببینه و سریع انجام بده...
پسرم خیلی جوونمرده بچه های کوچیکتر از خودشو اصلا کاری نداره و حتی اگر بزننش اون پس نمیزنه ولی کافیه مثلا توی پارک یه بچه ی بزرگتر یه کلام بهش چیزی بگه...چنان با دست عقب میزندش و داد میزنه که همه کیف میکنند از این کارش...
آرمان کلا شخصیتیه که از الان بیشتر جذب دخترا میشه و در جواب هم دخترا چند برابر ازش خوششون میاد اما خوب شازده کوچولو چون هنوز بیبیه، زود خسته میشه از بازی و میخواد دور شه ازشون ولی دخترا یجورایی سیریش بهش میچسبند !!!
این قضیه واقعا داستان شده...مثلا آرمان داره تو حیاط با دخترا بازی میکنه من میرم برش دارم که بریم بیرون خریدی چیزی بکنیم...دخترا با ناله و عصبانیت ازم میخواند که آرمانو نبرم و قول میدند که مواظبشند!!!
آخه مگه میشهمگه داریم
همسایه ساختمون بغلی آرمانو از باباش میگیره و میبره تو مهمونیشون، وقتی محمد یکی رو میفرسته پی بچه اونا با خواهش و التماس میخواند که آرمان تا شب اونحا بمونه
آخه مگه همچین چیزی امکانپذیرهبچه رو بدید بینیم بابا
تو پست نوزده ماهگی نوشتم که شصت آرمان لای در آهنی موند و بردیم بیمارستان ولی چون حالش خوب شد دیگه منتظر دکتر نموندیم و برگشتیم...
حدودا 20 روز پیش ناخونی که بعدها فهمیدیم شکسته خودش افتاد و دیدیم که ناخونه آرمان تا نصفه زیرش درومده.
جناب آرمان خان حدود یک هفته قبل به ناگاه دیدیم ای داد بیداد سفیدیه چشمش حسابی قرمز شده و خون دوئیده توش....شب اول بیرون بودیم و میدیدم که آرمان اذیت میشه و دائم چشماشو میماله.
فرداش بردیمش دکتر اورژانس پیامبران معاینه اش کرد و گفت چیزی نیست و احتمالا سفیدی چشمش ضربه خورده و رگش پاره شده...
یه قطره داد بهمون و ماهم سه باری امتحان کردیم (حتی تو مسافرت) و به مرور رنگ چشماش خوب شد و الان عین برف سفید شده.
تو بیمارستان آرمان بی محابا فقط میدوئید و منم دنبالشم...کل بیمارستان از پرستارا و دکترا و مریضا و خانواده هاشون برای این شکلک درمیوردند و باهاش بگو بخند میکردند.یه خانومه که موقع دارو خریدن قبلا دیده بودیمش وقتی مارو تو حیاط دید دنباله آرمان دوئید و یدفعه بغلش کرد و سفت فشارش داد و گفت های های جیگرم حال اومد آخ جون فشارت دادم تو چقدر عشقی نینی!!!
یه روز برای ناهار دوستامو دعوت کرده بودم...نسیم و الهه تعریفشو کردند و میگفتند خیلی با آرمان بهمون خوش گذشته.........اما خوب من زیاد کیف نکردم و بیشتر از خرابکاریاش حرص خوردم!
همه اینارو گفتم تا یه چیزی بگم، پر چونگیه منو ببخشید اما آرمان با اینکه خیلی شیرینه همه خیییلی دوسش دارند ولی فوق العاده شیطونه و سر بچرخونیم یه بلایی س خودش میاره تازه الان جیغ جیغو هم شده و ماشالله آپشناش داره زیاد میشه من واقعا مغزم گاهی اوقات هنگ میکنه...عصبی میشم....احتمال جیغ زدنمم هست...شاید با عصبانیت دستشو بکشم....حتی بغض کنم از سختیه نگهداریش
اما
خداروشکر میکنم که سالمه و انقدر شیطون!
وقتی اصفهان بودیم بلایی نبود که سرش نیاد ...آرمان کلا علاقه عجیبی به گربه و سگ داره و با یدونه آدم حسابیاشون!!! بازی هم کرده...
وقتی تو کوچه بودیم که وارد خونه ننجونه من ( یعنی جد مادریم) شیم یه گربه دید....یا حضرت خضر نبی چنان دوئید و بعدم پخش زمین شد که من ضعف کردم یه آن نتونستم تکون بخورم...مماخ و پیشونیش خراشیده شد و بچه ام خیلی زار زد...
خونه داییم بعد اینکه چند دیقه ای صداش نمیومد و فکر میکردیم داره توپ بازی میکنه یهو صدای ناله اشو شنیدیم...وقتی بهش رسیدم دیدم از کله بدنش داره مورچه میره بالا!!!!!!! فی الفور بردمش تو حموم و حسابی سابیدمش تا مورچه ها کامل بریزند...خداروشکر تو گوشش نرفتند.
بعد حمومم گویا از سر کنجکاوی با ناخون زده بود تو دماغش و خون راه افتاد...
خونه مامان بزرگم خورد زمین و زبونش که انگار به دندونش گرفت و خونی شد...
یعنی همینطور منو نصف العمر کرد و استرس وارد میکرد که یعنی واویلا به حاله من!!!
البته بازم میگم با تمامه این شیرین کاریای آرمان خیلی بهمون خوش گذشت.
آیدا رو دایا صدا میکرد.
بیا میگه.
بده میگه.
بابای
یک دوووو سهههه
ماچ از راه دور میده
بلد شده زبونشو دربیاره!!! یبارم سرشو از ماشین بیرون کرده بود و تو ترافیک واسه بقیه زبون درازی میکرد!!
و البته منم کلی خجالت میکشیدم....با اینکه ماشین بغلیمون میگفت گوگولی میام زبونتو میخورما با مزههههه!!!!
آرمان جوجه کباب خیلی دوست داره. آشو با عشق خاصی میخوره.
غذا خوردنش هنوز آبرو ریزیه و همه جارو به گند میکشه ولی بالاخره میتونه قاشقو درسته بکنه تو دهنش.
آرمان کمکه مامانی گردگیری میکنه شیشه هارو با روزنامه پاک میکنه
از خرید که با بابایی برمیگرده کیسه ها رو تا آشپزخونه برامون میاره...
بعد از غذا کمک میکنه سفره رو جمع کنیم...
موقع پهن کردنه لباسا رو جارختی لباسارو دونه دونه از سبد درمیاره میده بهمون.
پسر نگو گل بگو کدبانو بگو.
هزار ماشالله.
با همه مهربونه و کم پیش میاد تا اخر مهمونی با کسی غریبگی کنه.تقریبا بعد ده دیقه یه ربع به جمع غریبه عادت میکنه.
موهاش بلندتر شده و کلی بهش اومده.
دو روزه دوتا از پستونکاشو سرشو قیچی کردم که دیگه کم کم از پستونک بگیرمش.
البته دیشب دیدم بچه ام چون ظهرشم پستونکش پاره بود کلی گریه کرده بود و چشماش باد کرده بود بالاخره واسه خواب یه پستونک سالم بهش دادم و جیگر مامان سریع چشماشو بست و بدونه ناله خوابید...
بماند که کلی گریه کردم براش
آرمان امیدو آرزوی منه...دلم به بودنش خوشه...از اینکه مادر این نینیه فوق العاده ام به خودم افتخار میکنم...حتما خدا منو دوسم داشته که همچین شازده ای نصیبم کرده
این پستمو سه بار ادیت کردم و هر دفعه به خاطر قطعیه نت پرید.
خیلی چیزا اضافه کرده بودم که الان یادم نمیاد.
سر و ته نداره پستم
منو عفو کنید.
عکسارو ببینید
تیپ جدید آرمانم قبل مسافرت براش خریدیم و همه خیلی خوششون اومده بود.
فعلا بدرود