درد و دل خفن
سلام پسری
به هیچ عنوان نمیتونم سر موقع پست بفرستم!!
کلا وقتم مشغوله...
یه بارم کلی مطلب نوشتم یهو جیغ زدی آقا پسر منم هول شدم بدونه ثبت پنجره روبستم، هیچی به هیچی...البته اون مطلبو اگرم تو وبلاگت میذاشتم حتما قفلش میکردم!!!
تو این روزا شاید خیلیا توقع داشته باشند که من حسابی سر کیف باشم و شاد و شنگول، یه مادر خوشحال...شاید خیلیا هم بدونند که چقدر سختمه...نیاز به گفتن نیست که عاشقانه پسرمو میپرستم اما واقعا روزا و شبای پر از استرسی رو میگذرونم...همونطور که تو دوران بارداری به این مسائل فکر میکردم انگار سرم اومده...با کوچکترین مسئله ای بهم میریزم...حتی لرزش چونه آرمانی دیشب منو تا جنون رسوند...اما تا از دوستای نینی دار پرسیدم همه گفتند عادیه!
احساسه ضعف میکنم، تجربه روزای اوله مادر شدن اصلا شبیه رویاهام نیست...یجورایی وحشتناکه...همش دعا میکنم این 40 روز تموم شه...نینی یکم جون بگیره...
وقتی آرمانی خوابه و نگاش میکنم انگار تمامه حسای خوب توی دلم جمع میشه وقتی دستای کوچولوشو بوس میکنم فکر میکنم که هیچی لذت بخش تر از این هم میتونه باشه؟
اما گاهی اوقات احساسای متناقضی هم حس میکنم که ازشون متنفرم...
خدا نکنه شیر بپره تو گلوت آقا پسرم...مامان میخواد جون بده از ترس!!!
شب بیداریا خیلی عذابم میده...تایم طولانیه شیر خوردنت...نق زدنات...واقعا همه چی آسون و رویایی نیست مثل قیافه خندونه این شکلکه!
خداااااارو هزار مرتبه شکر میکنم که تورو سالم تو بغلم گذاشته...چشمای مشکیت وقتی معلوم نیست واقعا منو نگاه میکنی یا نه میبردم تو آسمونا....وقتی زیره گلوتو میبوسم وقتی بوت میکنم...واااااای که چقدر شیرینه ...
وقتی حامله بودم یه مدل استرس داشتم وقتی بدنیا اومدی هزار مدل...نمیخوام غر بزنم...خداروشکر خداروشکر که بچه خیلی خوب و آروم و سالمی هستی ازم دلگیر نشو مامانی، من فقط یکم حساس و خسته شدم و الا تو همهههههههه ی دنیامی...مامان تنهاست و هزار جور فکر و خیال اعصاب خورد کن آزارم میده...خدا خودش کمک میکنه و ایشالله این دوران هم میگذره.
( راستی دیشب برف اومد...اولین برفی که بعد از بدنیا اومدنه تو باریده)
من دیگه واسه این 3 تا عکسه جدیدت هیچ شرحی ندم بهتره....بلا گردونت شم خوشجله موشجلاااا