عاشقتم مامانی
بعضی از حس ها نوشتنی نیستند یا من نمیتونم درست توصیفش کنم.... وقتی آرمان دراز کشیده و داره با اسباب بازیاش ور میره و میخوردشون!!! یهو میرم جلوشو و اونم سریع دست و پاشو تکون میده و با بی زبونی میگه چقدر خوشحال شده....کنارش دراز میکشم و صورتمو میچسبونم به صورتش سریع دستاش رو میذاره روی صورتم....لبامو میچسبونم به گونه اش و شروع میکنم به لالایی خوندن...... لالا لالا گل چایی یکی یدونه مایی تو مرد کوچک خانه ...
نویسنده :
مامان الهام جانِ جانان
18:07