آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 26 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

پایان داستان پستونک

1394/11/20 3:05
454 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و درود

این روزا دوباره رفتم تو فکر وبلاگم

چون آرمان داره دوران سخت ترک پستونک رو میگذرونه

خودمم باورم نمیشه بالاخره به این روز رسیدم.

انقدر که اعتیاد ارمان زیاد بود و من عذا داشتم

قبلا یبار امتحان کرده بودم و سر پستونکاشو بریدم

ولی بدتر عصبیش کردم و به بن بست خوردیم.

این قضیه تو نظرم یه غول بزرگ شده بود و فکرشو نمیکردم بتونم قبل سه سالگی ازش بگیرم ولی..........

ولی دیشب خونه مامانم اینا بودیم که به بابام گفتم آرمان به حرف نیفتاده و دیگه واجبه از پستونک بگیرمش

اونم تو یه عمل ناگهانی پستونکای ارمانو ازش گرفت و پرت کرد تو آشپزخونه و بیشتر از بیست بار بهش گفت دیگه نخوریا پیپیه!!!! تو مرد شدی زشته پستونک بخوری

خلاصه که هممون الکی کلی دنبال پستونک گشتیم و مثلا پیداش نکردیم

از طرف دیگه به لطف داییه دیوانه اش آقا آرمان یه سطل کاکایو کذاشت جلوشو چند قاشقی زد تو رگ

شب وقتی برگشتیم آرمان یکم تو ماشین خوابید ولی وقتی رسید خونه هایپریش زده بود بالا

و در ثانی ماهم هی تکرار میکردیم که پستونکتو بابا قام قام انداخت دور نیسسسس

نشون به اون نشون آرمان تا ساعت هفت و نیم صبح بیدار بود!!!

من که تا چهار طاقت آوردم و محمد که دو ساعتی خابید و به زور قهوه تونست همپای آرمان نق نقو و بازیگوش بیدار بمونه

من کم آورده بود و میخواستم پستونکو بهش بدم تا بخوابه

ولی محمد نذاشت

امروز ظهرم آرمان بعد از یه ساعت نق و نوق باز بدون پستونک خوابید

امشبم بعد از یکم غر غر و بازی و سراغ پستونک گرفتنش راحت خوابش برد!!!

من احساس میکنم به یه پیروزی بزرگ دست پیدا کردیم و خوشحالی درونیم بی اندازست

از محمد هزار بار تشکر کردم که مثل من کم نیوردخنده

امیدوارم زوده زود فراموشش کنه بچه ام

از پنج روزگیش هیییچوقت بدون پستونک نخوابیده بود و وااااقعا واسه بچه ام خیلی سخته.

الهی دورش بگردم پسر کوچولوم ایشالله من به بعد تو قضیه حرف زدن پیشرفت میکنه و میتونیم پوشکشم بگیریم!!متنظر

 

پسندها (1)

نظرات (2)

مامان الهه
2 اسفند 94 1:26
ایشالاه... آرمان چه روزایی باهم داشتیم...یاد باد آن روزگاران...
مامان الهه
1 مرداد 95 23:41
عزیزم دوباره این قسمتو خوندم انقدر که تو جذااااب مینویسی....