فردا بدنیا میای عزیزکه دلبرکمممممم
سلام
فردا ساعت 6 و نیم باید بیدار شم تا ساعت 8 بیمارستان باشم....سراپاشورم امشب
تو این چند وقت فقط تو پارسال زندگی میکنم....پارسال همچین شبی خوابم نمیبرد تا 4 صبح بیدار بودم و دعا میکردم فردا همه چی خوب پیش بره....
این چند وقته همش تو این فکر بودم که واسه تولدت چی بنویسم....ولی درست مثل پارسال شدم....زبونم قفل شده....
یعنی یکسال گذشت؟
باورم نمیشه....خیلی زود گذشت.... سختترین سال عمرم بود....نگهداری از تو اون اوایل بیشتر شبیه کابوس بود حتی دیدنه آینده روشن برام بی معنی بود اما روزا گذشت و گذشت و تو بهتر و بهتر شدی....خوشگلتر مهربونتر خندونتر عزیزتر و عزیزتر و عزییییییییییزتر....
همش انگار بیشتر از قبل دوست دارم...هی میگم مگه بیشتر از اینم امکان داره ولی باز میبینم انگار عاشقتر شد...خیلی دوست دارم...عاشقه بوی تنتم....عاشقه اون دهنتم که دیگه چهارتا دندونه گوگولی داره....عاشقه ممیاتم...عاشقه اینم که بزنم در کونت...خخخ...عاشقه چهار دست و پا رفتنت....سرک کشیدنت....اومدن تو بغلمت...حموم بردنت...کله به کله من زدنت....دس دسی کردنت....صدا دراوردنت...لبخندااااااات
تو بچه هرکس جز من میشدی انقدر که من تورو دوست دارم دوست نداشت....
امسالی که گذشت صحنه به صحنه تو خاطرم مونده خوشحالم که هم با وبلاگ هم با عکس و فیلم کاملا خاطراته این روزای شیرین رو تا ابد موندگار کردم ...
حتی الان هم تو پارسالم....هنوز نمیخوام به فردا فکر کنم ولی بذار بنویسم، فردا ما دیر میرسیم بیمارستان...تمامه تنم یخ کرده...ساعت 9 و نیم بدنیا میای من بعد از بیهوشی کلی درد غیر قابله وصف میکشم بعد میونه اون همه درد با دیدنه تو همه چی یادم میره...شیرت میدم....شبم تو از گشنگی خواب نداری و انگشتت رو میمکی....روزای بعدش بادرد زیاد همراهه...نمیتونم بخوابم نمیتونم پهلو به پهلو شم...خواب نداریم...سینه هام زخم میشند...تنهام میذارند....تورو دکتر میبریم هردفعه رشده خوبت مارو ذوق زده میکنه....واکسنات خیلی بده...نق نقات زیاده و نفخه شکمت زیاده...بعدهاااااااا.....بیخیال همرو نوشتم قبلا....
نمیدونم چطوری این مطلب رو ادامه بدم یا ببندمش....
فردا واکسن داری باید پیش دکتر ببرمت...شاید شنوایی سنجی و بینایی سنجی داشته باشی....شاید چکاپ کامل برات بنویسه....شاید بازم واکسنه نامردت اذیتت کنه... ولی من که دیگه استرس این چیزا رو ندارم....من یه مامانه واقعی شدم....با تجربه تر مستقلتر صبورتر.....
فردا واست یه کیکه کوچیک میگیریم ولی الان یک ماهه در تلاشه یه مهمونیه مفصلم که ایشالله 5 دی روز جمعه بعد ماه صفر برات بگیریم همه فک و فامیل هم دعوتند شاید از اصفهانم واسمون مهمون بیاد....از امشب تا یک هفته رو تولده تو اعلام میکنم
غذا مذا قرار شده درست نکنم و آماده بخریم ولی کلی واست ریسه و جینگولک مینگولک درست کردم اگر وبلاگ لعنتی اجازه بده بزودی کلییییییییی عکس باید آپ کنم....شاید سرم شلوغ شه ولی بالاخره بعد از مهمون بازیا حتما پستاتو آپ میکنم....
آرمانم نمیدونی و حتی نمیتونی تصور کنی چقدر عاشقانه میپرستمت.... تو از این لحاظ خوشبختی، مطمئن باش...نه تنها من همه خیلی دوست دارند پیش همه محبوبی....حتی رهگذرا تا تورو میبینند میخندند و سریع میاند جلو تا باهات بازی کنند...تو خیلی مهربونی خیلی فرشته ای خدا کنه یه عمر با خوشی و خوشبختی زندگی کنی...غمتو نبینم مادر...سختیت به جونم...دردت تو سرم...مامان زنده باشم تا یه عمر در حقت مادری کنم....یه روزی بمیرم که تو مرد شده باشی و ترحمه کسی رو نخوای....خدا کنه خدا خودش مارو بهم ببخشه عزیزکم...خداحفظت کنه...خدا خودش محافظه تو باشه....میبوسمت میبوسمت روزی هزاااااار بار میبوسمت...
بله در همینجا مامان کنترله خودشو از دست داد و گریه کرد...واسه این پست زیادی حرف زدم و احساس خرج کردم یکم دیگه ادامه بدم باید آمبولانس بیارند جمعم کنند...انقدر حرف و تعریفی دارم ولی نمیدونم کدومارو بگم...دوستای فیسبوک و لاین و وبلاگ و اینستا اگر یکجا جمع باشند میبینند که هر روز یه پست با موضوعه تو میذارم...زندگیه من درتو خلاصه شده و خلاص...
شبت بخیر حاکم مطلقه قلبم