آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 18 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

سه ماه غیبت داشتم با کوله باری از عکس اومدم

1399/10/4 2:02
330 بازدید
اشتراک گذاری
اُف بر من اُف
چند ماهه پست نفرستادم اُف...
وا اَسَفا
بچه من چهارتا دندون دراورد دوتا رو توی یازده ماهگی اول از بالا نیش زد سمت چپش بعد پایین سمت چپ بعد توی دوازده ماهگی اینبار از بالا سمت راستی و پائینیش درومدند که هنوزم نصفه نیمه اند همشونو کامل درنیومدند....هنوز راه نیفتاده و انگار قصدشم نداره حرفی نمیزنه همون بابا و گاگا و عه عه و داد بیداد ...واکسن یکسالگیش بدون حتی یکبار استا خوردن گذشت فقط وزنشو گفتن زیاده که رژیم دادنولی کو کسی که رعایت کنه تازه از نظر من وزنش استپ کرده و خیلی وقته دوازده کیلو مونده و ظاهری هم از آرمانم تو این سن لاغرتر بنظر میرسه....همچنان کرونا ادامه داره و چند تا کشور تک و توک تو این دوهفته واکسن زدند ولی هنوز برای ایران خبری نیستروح و روان و بچگیه آرمان و رادمانم خراب شده همینطوریشم امید به زندگی نداشتیم چه برسه به الان.
تولد رادمان و آرمانم در سکوت خبری فقط با خانواده خودم برگزار شد.....کادوها ولی در خور توجه بودند از دوچرخه جدید برای آرمان و ساعت مچی و میشا و کوشا و لباس ست که من خریدم و تابلوی شنی و ساعت دیجیتال رومیزی بابا حسین و توپ و لباس فوتبال و کلی گلدون و یدونه اتوبوس بزرگ از طرف بهنام و بهناز و پول و لباس برای رادمانکم که خیلی براشون هیجان انگیز بود و دوست داشتند...البته کادوها قسمت شده بودند و یسریشو تولد رادمان دادیم یسریشو تولد آرمان
آرمانم بشدت بشدت برای مدرسه اش اذیت میشه و باهم خیلی مشکل پیدا میکنیم و سرهمدیگه داد میکشیم روابطمون تیره شده یکم ولی هروقت که اعصابم اجازه بده سعی میکنم جو رو کنترل کنم ولی زیاد موفق نیستم.از شعر حفظ کردن و علوم و قرآن و دیکته و مشق نوشتن بدش میادپس بگو از چی خوشش میاد🙄پدر منو به معنای واقعی کلام دراورده باباش تنها نقشی که داره اینه که هفته ای یکبار تهدیدمون کنه که میره پرونده اشو میگیره تا خلاص شیم
دوران خیلی سخت و شلوغی رو میگذرونم مغزم استراحت نمیکنه و مدام درگیرم انگار...تمام مدتی که رادمان بیداره باید چشممون دنبالش باشه که بلایی سر خودش نیاره. فقط مدام خودمو دلداری میدم این روزای سختم زود میگذره و خاطره میشه....مگه غیر از این بوده تاحالا....بزودی هم پنجاه سالم میشه و تمام🙄البته اگر یهو تصادف و مریضی و سکته اینا یقه ام نکنه....عمر آدم کلا بیهوده اس بقیه اش شعاره ما میایم به این دنیا که مثلا تغییر ایجاد کنیم رشد کنیم و بالنده بشیم ولی چیشد 🙁خلاصه که بحث فلسفی رو بیخیال....از معلم آرمان بیزارم عقده ایترین معلمیه که به عمرم دیدم از مدرسه اش مدیرش خوشم نمیاد یه مشت بی مصرفند که دارند پدر مارو درمیارند.......
معلمش از بچه کلاس اولی توقعاتی داره که دیدنیه واقعا....هرچی شکایت کردیم التماس کردیم هن فایده نداشته و ترتیب اثر ندادند.....از دوران ما بدترند اینا....تازه ما میگفتیم معلمای اونموقع زورگو بودند این که صدپله بدتره
دیگه میخوام عکس و اینا بفرستم آخر شبه حرفم نمیاد ...فعلا


























حالا یازده ماهگی

















پسندها (3)

نظرات (2)

معصومه حسن‌پور (آموزگار پایه چهارم)معصومه حسن‌پور (آموزگار پایه چهارم)
4 دی 99 18:08
به وبلاگ من هم سر بزنید. خوشحال میشم.
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
با افتخار
مامان سانازمامان ساناز
6 دی 99 9:09
سلام خدا حفظش کنه . چقدر شیرین و با نمک هست پسرتون 😍
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
ممنون عزیزم لطف دارید