اولین عکسای عزیز دل
سلام عزیییییییییییییزم
قدمت مبارک جیگرم ...خوش اومدی پسر گلم ...چشممونو روشن کردی نفسم...قربونه اون صورته ماهت ... بدنیا اومدنت مبارک عشقم... اگه این روزای بابایی رو میدیدی از یه طرف عصبی شده بود از نگرانیت از یه طرفم عاااااشقه تو شده و همش قربون صدقت میره
این اولین عکست با بابایی... موقعی که فقط یکی دو ساعت از عمرت میگذره
خیلی خلاصه تعریف کنم توی این روزای اول چه اتفاقایی افتاده چون شما الان خوابی و دیگه هر لحظه است بیدار شی...(دقیقا 2 بار بیدار شدی و من این مطلب رو تو 2 روز کامل کردم! )
عزیزکم شما ساعت 9:30 صبح بدنیا اومدی وقتی اولین بار میخواستم ببینمت دردا یادم رفت. از این به بعد دیدنه تو مرهمه همه دردامه ... قربونه اون چشمای مشکیت برم که از روز اول خیلی ناز همه جارو نگاه میکردی انگار نه انگار که تو نوزادی و باید بخوابی!!!!
شب توی بیمارستان با گوشی ازت عکس گرفتم مگه میخواااابیدی!!! انگار نینیم میدونست چقدر دلتنگشم و اون شب میخواست یه دله سیر همدیگرو ببینیم...! لابد دیگه !
البته ما داشتیم از بی خوابی میمردیم و مجبور شدیم دم صبح دیگه بدیمت بخش نوزادا....خخخخخ
روزه اول که برگشتیم خونه بابایی برامون گوسفند کشت و شب هم برای دیدنمون اومدند...2 روزه اول مامانی شیر زیادی نداشت این بود که با قاشق بهت شیر میدادیم..شب دوم خیلی بد گذشت شما گشنت بود و من چیزی نداشتم تا بهت بدم بخوری بابا بزرگ تا صبح نخوابید و بغلت کرد که البته من با کلی رایزنی سیرت کردم بالاخره!!! حالا بماند چجوری... روز دوم برای اولین بار بردیمت حموم.
شب دوم هم اومدند دیدنت و کلی کادو آوردند .
روز سوم اولین ویزیتت با متخصصت بود...گفتند که خیلی کم زرد به نظر میرسی و از بدو تولدت هم 200 گرم کم کردی و دیگه نباید بذاریم کمتر شی. دیگه از اون شب تا تونستیم بهت میرسیم....
از روز چهارم مامانی یهو شیرش زیاد شد و خدا روزی شما رو رسوند پسملکم...
روز پنجم بند نافت افتاد که من کلیییییییی ذوق کردم ....
این اولین عکسته که توی فیسبوک گذاشتمو همه فامیل و دوستا دیدنت و کلی معروف شدی همه هم میگند تو به بابات رفتی! پشمالو هم هستی تازشم...نامرد خب یکمم به من میرفتی من مثلا مامانتم!!!
این عکستم خیلی طرفدار داره باباجون و مامانی عکس زمینه گوشیاشون این شده....
روز ششمت، دومین دیدار با دکترت بود که گفتند خداروشکر سیفیده سیفید شدی و دیگه نیازی به آزمایش هم نیست... وزن گیریت هم خیلی سریع و خوب شده بود و حدودا 3400 شده بودی دوباره...دکتر یه تست هم ازت گرفت که ببینه میتونی گردنتو نگه داری یا نه...ای خدا یه لحظه همچین سقوطی کرد سرت که بند دلم پاره شد اما بازم به زور گردنتو بالا آوردی که دکتر یه لبخندی زد ... قرار بعدی هم شد برای پونزده روزگیه عزیز دل...
از روز هفتم بگم که بازم بردیمت حموم و از دیروز تا حالا پسمله گله مامانی شیر میخوری جاتو عوض میکنیم میخوابی یکی از این سه حالت!!! فقط یه اخلاقه بدی که داری همش با دستات چنگ میزنی خودتو!!!!!!!!!!!!! نکن مادر نکننننننننننن...