آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 25 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

شروع کلاس و مهد

1397/8/27 22:01
159 بازدید
اشتراک گذاری

حدودا از اردیبهشت بود که کلاسای شهران بردمش...نقاشی خلاقیت....سفال....دو بار در هفته میرفت و خیلی خیلی دوست داشت.

برای اولین بار که بدون من رفت تو کلاس ذوقمرگ بودم اصلا انگار نه انگار بود

قبلا کارگاه مادر کودک رفته بودیم ...منم باهاش تو کلاسا میرفتم.....ولی وقتی روز اول گفتن بدونه مامان و آرمان بدونه معطلی رفت من تو آسمونا پرواز کردم.

او دو ساعت مدام استرس داشتم الان میاد بیرون الان میگند خانوم فلانی بچه اتون صداتون میکنه.

ولی نه

تا آخر ماه عاشقانه کلاساشو رفت.

که بعد از اونم بردمش یه مهد دیگه و از روزی دوساعت شروع کردیم و به چهارساعت در روز هم رسیدیم

آرمان خسته میشد خودمونم همینطور...در حالیکه درواقع ضرورتی هم نداشتگیج

از طرفی چون باید صبح زود بیدار میشد از خوابش میزدیم

ولی شبا زودتر میخوابید که این مزیتش بود

دوبار تو همین اخر تابستون و پاییز مریضیه سخت گرفت که ریه اش عفونت کرد و دکتر فقط بخاطر سرحال بودنش موقع ویزیت دستور بستری نداد....از ریه اش که عکس گرفتند عفونت به وضوح دیده میشد و کاملا قفسه سینه اش درگیر شده بود.

مهد تق و لق شد تا حالش بهتر شه باز ثبت نام کرد دوباره مریض شد ایندفعه تب و سردرد و کاچی به عمل اومد که سینوسای جفتمون عفونی شدند....

که دیگه الان نزدیک سه هفته اس مهدو تعطیل کردیم

گفتم خوبه خوب شه جون بگیره یه مریضیه جدیدهم اومده دوره اش بگذره بعد بفرستمش

تو کلاس زبانشون چند تا حرف انگلیسی یاد گرفت....در حد چندتا کلمه چیز یادش دادند.

اردو رفت و شعر و کاردستی و خلاصه کلی براش باحال بود که تو ماهگردای بعدیش که میذارم عکسای مهدم هستبوس

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)