آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

تکونای نینی و دلتنگیه مامان

سلووووووم آقا پسملم حسابی مامانی رو چاقالو کردی  .دیگه واسه خوابیدنم مشکل دارم...جات خالی خیلی دارم زشت میشم مامان،لا اقل تو خیلی خوشگل شو تا تلافیشو دربیاری... این گرد شدن از سر تا پا،این ترکا،این دردا،این نفس نفس زدنا حتی این تلو تلو خوردنا! همه و همه فدای یه تار موهات مامان جان،شما فقط قول به من بده سااااااالم سااااالم،خوشگل و تپل به دنیا بیای. مامان آرمان جانم پسر گلم این روزا خیلی باهات حرف میزنم کلی قربون صدقت میرم،بی نهایت تورو نزدیک به خودم حس میکنم.توام نمیدونی چه جییییگر تکون میخوری.دلم ضعف میره واست. راستی آرمان تاحالا چند دفعه شده وقتی یه ضربه خیلی خاص(نمیدونم چجوری بگم مثل این میمونه که یه تیکه از شکم منو میگیری!) ب...
8 آبان 1392

انتخاب بیمارستان!

سلااااام وای نینی پسملم آقا آرمان دیشب رفتیم و بیمارستانا رو دیدیم...پاسارگاد خیلی خوب و شیک بود...تخت نینی هاش دل آدمو میبرد..تمام مدت که اونجا بودم بخاطر جو بیمارستان بدنم یخ زده بود! متاسفانه تو بخش نوزادا هیچ نینی ای نبود!!  چشمت روز بد نبینه بعدش رفتیم سپیر رو دیدیم...عین تو فیلم وحشتناکا بود...چراغا خاموش،آسانسور نداشت،اتاقا داغون،رو تختیاش از این پتو زبرا (که واسه سربازیه) بود...یجورایی از اونجا فرار کردم!!! پسملم قبلا عمه زهرا تو پارسیان مهساشو آورده که راضی نبوده دیگه بخاطر همین ما تصمیم گرفتیم دکی جون تو همون پاسارگاد شما رو به دنیا بیاره! من که خیلی از جو بخشش خوشم اومد...ایشالله که همه چی به خوبی پیش بره...از دیشب تا...
4 آبان 1392

همه چی آرومه

سلام  بعد از اينکه جنسیت عزیز دل مشخص شد تقریبا همه چیز آروم شد...تمام نذرو نیازایی که کرده بودم رو ادا کردیم...خونه مامان جون آش پختیم، امازاده صالح نون پنیر سبزی بردیم،کلی هم سلام و صلوات فرستادم... برای آقا پسمل رفتیم یافت آباد از شرکت پات تخت و کمدشو خریدیم،از خیابون بهار خرده چیزاشو کمی لباس سایز صفر!(الهی فدات شم، مثلا ازت بپرسند سایزت چیه باید بگی هیچی! صفر! وووییییی خوشمزه ی من ) از بازار و جمهوری کلی بادی و لباس بیرون و رو تختی و اسباب بازی و بقیه خرت و پرتارو گرفتیم....تازه هنوز سیسمونیت تکمیل نیست قربونت برم!!! دوباره برای چهار هفته بعد یعنی 2 شهریور بازم رفتیم برای سونو تا خیالمون هم از جنسیت و هم از سلامت آقا پسر را...
2 آبان 1392

قند عسل یا ناز پری ؟! دیدار سوم

سلام سن نینی رسیده بود به 18 هفتگی... دل تو دل منو بابایی نبود که ببینیم جیگر طلامون قند عسله یا نازپری... بعد  از اون جریانای تلخ بیشتر از هرچیزی سلامتی بچمون برامون مهم بود و نه هیچیه دیگه...خب من به خیلی از دلایل دوست داشتم بچه اولم پسمل بشه بابایی هم رو نمیکرد ولی معلوم بود تو دلش اونم پسر میخواد. تاریخ 2 مرداد 92 بود که ما رفتیم برای سونو.یادمه از همیشه زودتر هم نوبتم شد.با بابایی شرط بسته بودیم ، من علی رغم میل باطنیم فکر میکردم صد در صد نینی دختره! و بابایی الا و بلا میگفت من میدونم بچه پسره... با کلی ذوق و شوق خوابیدم و برای سونو حاضر شدم...دکتر تند تند به کسی که تایپ میکرد به انگلیسی یه چیزایی میگفت ، یهو بین حرفاش شن...
27 مهر 1392

یک اتفاق تلخ و دیدار دوم

سلام دستم نمیره که این خاطره رو بنویسم چون بیشتر شبیه کابوس بود...آقا آرمان تو هفته دوازدهم بود مامانی داشت خیلی ملو روزا رو میگذروند که یک روز بعد از ظهر تب کردم...حالم بد بود اما فکر نمیکردم چیزی باشه.یادمه فردا صبحش برای درس انقلاب اسلامی امتحان داشتم که اصلا نمیتونستم رو  درس تمرکز کنم. صبح که بیحال پاشدم تا آماده رفتن به دانشگاه بشم دیدم صورتم پر از دون شده! یکم تعجب کردم اما باز جدی نگرفتم.بعد از امتحان که اتفاقا نمرمم بالا شد (18 ! ) آقای شوهر منو رسوند خونه مامانی...مامان تا منو دید گریش گرفت که چرا بچم انقدر قیافش نزار شده...اول حدس زدیم که این دونه ها جای گزیدن کنه ای حشره ای چیزیه...پس رفتم حموم و صابون لایه بردارو دارو و...
25 مهر 1392

اولین دیدار و شنیدن صدای قلب ناناز خودم

بعد از گرفتن جواب آز و مثبت بودن جوابش با بابایی رفتیم پیش دکتر جون... دکتر خیلی جدی پروندمو نگاه میکرد و تازه میخواست بهمون بگه که برید برای اقدام که یهو جواب آزمایش رو دید...به پهنای صورت لبخندی زد و خیلی گرم به من و بابا تبریک گفت.سریع بهم گفت باید شیر گوشت میوه سبزی بخوری اونم خییییلی زیاد.بعدم یه سونو برام نوشت. برای سونو رفتیم بیمارستان پیامبران....واییییییی که چه استرسی داشتم...ولی یه  اشتباهی که کردیم مامانی تنها رفت تو اتاق سونو و بابا بیرون منتظر موند...تا خوابیدم یهو یه صدای توپ توپ توپ ریز و تندی شروع شد...چشام چهارتا شده بود..ای خدااااااااا این صدای قلب بچمه... چقدر زود قلبش شروع به تپیدن کرده ؟؟؟ وایییییی... تو برگه س...
25 مهر 1392

شروع یک زندگی تو دل مامان

16 آبان بود که من و بابا زندگیه مشترک رو شروع کردیم... ما از همون اول قصد داشتیم که خیلی زود یه نفر دیگه رو هم به جمع دو نفریمون اضافه کنیم... به دلایلی پروژه نینی یکم عقب افتاد .تو اولین ماه برای اقدام کوچولوی من اومد تو دلم.خب من فکر میکردم تلاش اولیه شکست خورده برای همین ناراحت شدم و شروع کردم به نذر و نیاز! عید بود و ما 13 روز تعطیلی رو اصفهان خونه مامان بزرگ مامان موندیم...بماند که من چون نمیدونستم نینی تو دلمه کلی اون دوران رو شیطونی کردم... اردیبهشت ماه بود که ما مشکوک به بارداری شدیم...2 تا بیبی چک گرفتیم اما چون شک داشتیم رفتیم و یه آز خون هم دادم...یادم میاد کلی برای جوابش لحظه شماری میکردم،بیمارستان پیامبران از اون موقع ب...
18 مهر 1392