شروع یک زندگی تو دل مامان
16 آبان بود که من و بابا زندگیه مشترک رو شروع کردیم...
ما از همون اول قصد داشتیم که خیلی زود یه نفر دیگه رو هم به جمع دو نفریمون اضافه کنیم...
به دلایلی پروژه نینی یکم عقب افتاد .تو اولین ماه برای اقدام کوچولوی من اومد تو دلم.خب من فکر میکردم تلاش اولیه شکست خورده برای همین ناراحت شدم و شروع کردم به نذر و نیاز! عید بود و ما 13 روز تعطیلی رو اصفهان خونه مامان بزرگ مامان موندیم...بماند که من چون نمیدونستم نینی تو دلمه کلی اون دوران رو شیطونی کردم...اردیبهشت ماه بود که ما مشکوک به بارداری شدیم...2 تا بیبی چک گرفتیم اما چون شک داشتیم رفتیم و یه آز خون هم دادم...یادم میاد کلی برای جوابش لحظه شماری میکردم،بیمارستان پیامبران از اون موقع برام یه جای خاص شده ... وقتی اون خانم مسئول سری تکون داد و گفت خانم باردارند من دهنم باز مونده بود...تو راه پله ها اشک میریختم و بابایی کلی ذوق کرده بود...به مامان جون زنگ زدم و خبر دادم بعد دایی و بابا بهم تبریک گفتند...روز خیلی شیرینی بود. کیک خریدیم و رفتیم خونه مامان جون و به افتخارت جشن گرفتیم...از اون روز هرکس که خبر بهش میرسید تماس میگرفت و بهمون تبریک میگفت.قفونی بشم عزیزم...خوش اومدی تو دلم...مممماچ