آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 2 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

این روزای زمستونی خاکستری شدند ...

سلام چهل روزگیه آقا پسر هم گذشت....تغییری نکرد ...شب بیداریا ادامه داره و اصلا هم چهل چهل که میگند واقعی نیست...تا الان 2 بار مطلب نوشتم اما پریده واسه همین دیگه حس نوشتنم نمیاد...حلقه آقا خوشگله تو روزه نهم افتاد...دکتر تو کارت واکسیناسیون علامت زد و خیلی از وضعیت رشد پسری راضی بود...4600 شده بود با 54 قد...خدا رو شکر فس فس شدم تو این روزا، دیگه احساس میکنم از رمق افتادم...جدی جدی دنیا خاکستری شده. پسری داره بزرگ میشه و یه هوا تپل شده، خدارو شکر برای سلامتیش و اینکه منو لایق دونسته که این نعمت رو بهم بده. دیگه به بی خوابی عادت کردم، دیگه کارای پسری برام سنگین نیست به همه چیش عادت کردم حتی جیغاش! دیگه زیاد عصبی و استرسی نمیشم. انگا...
9 بهمن 1392

قند عسلم یک ماهش شد

  آرمان   یک ماه تموم شد ... به همین زودی. یک ماه با کلی ماجرا ، کلی سختی کلی اتفاقای مختلف کلی شیرینی....یادم میارم دفعه اولی که دیدمت....شب اول توی بیمارستان...سختیای خیلی زیاده روزای اول، اینکه من شیر نداشتم...آشنایی با دکترت...غربالگری...شب بیداریا...گریه های من! اتفاقای خوب و عاشق شدنه من...تبدیل شدنه تو به یه عروسک...شدی نفسم، عشقم، عمرم، جیگرم و یکی از مهمترین اتفاقا دیشب بود: بردیمت ختنه عزیزکم چقدر قبلش میترسیدم و استرس داشتم...شما یکم همون اولش که هنوز دکتر کاری نکرده بود جیغ زدی اما حتی واسه آمپوله بی حسی جیک نزدی و تند تند آب قندی که دکتر گفته بود با خودمون ببریم رو میخوردی که همه خندشون گرفته از س...
27 دی 1392

25 روزگیه آرمان و داستانای ما !

سلام سلام روزا میگذره و اوضاع همینطور بهتر و بهتر میشه، حاله منم بد نیست چون آقا پسری بزرگتر شده و دیگه به شکنندگی وکوچمولوئیه موقع تولدش نیست. انگار اون روزا خیلی استرس داشتیم. همه چی داره عادی تر میشه و دست من و بابایی تو بچه داری حسابی راه افتاده. بیشتر اوقات معنیه گریه های آرمانی رو میفهمیم و مثله اول دست و پامونو گم نمیکنیم ولی خب معلومه که راهه درازی در پیش داریم و به این راحتیا آقا پسری رو نمیشناسیم چون هر روز یه مدله جدید از خودش درمیاره و مارو متعجب میکنه.   اما درمورده عزیز دل بگم:   نگاهت معنی گرفته عشقم. مردمکه چشمت میچرخه و خیلی یواش مارو با نگاهت دنبال میکنی. بیشتر اوقات موقع شیر خوردن با چشم...
23 دی 1392

درد و دل خفن

سلام پسری به هیچ عنوان نمیتونم سر موقع پست بفرستم!! کلا وقتم مشغوله... یه بارم کلی مطلب نوشتم یهو جیغ زدی آقا پسر منم هول شدم بدونه ثبت پنجره روبستم، هیچی به هیچی...البته اون مطلبو اگرم تو وبلاگت میذاشتم حتما قفلش میکردم!!! تو این روزا شاید خیلیا توقع داشته باشند که من حسابی سر کیف باشم و شاد و شنگول، یه مادر خوشحال...شاید خیلیا هم بدونند که چقدر سختمه...نیاز به گفتن نیست که عاشقانه پسرمو میپرستم اما واقعا روزا و شبای پر از استرسی رو میگذرونم...همونطور که تو دوران بارداری به این مسائل فکر میکردم انگار سرم اومده...با کوچکترین مسئله ای بهم میریزم...حتی لرزش چونه آرمانی دیشب منو تا جنون رسوند...اما تا از دوستای نینی دار پرسیدم همه گفت...
12 دی 1392

اولین عکسای عزیز دل

سلام عزیییییییییییییزم قدمت مبارک جیگرم ...خوش اومدی پسر گلم ...چشممونو روشن کردی نفسم...قربونه اون صورته ماهت ... بدنیا اومدنت مبارک عشقم... اگه این روزای بابایی رو میدیدی از یه طرف عصبی شده بود از نگرانیت از یه طرفم عاااااشقه تو شده و همش قربون صدقت میره     این اولین عکست با بابایی...  موقعی که فقط یکی دو ساعت از عمرت میگذره خیلی خلاصه تعریف کنم توی این روزای اول چه اتفاقایی افتاده چون شما الان خوابی و دیگه هر لحظه است بیدار شی...(دقیقا 2 بار بیدار شدی و من این مطلب رو تو 2 روز کامل کردم! ) عزیزکم شما ساعت 9:30 صبح بدنیا اومدی وقتی اولین بار میخواستم ببینمت دردا یادم رفت. از این به بعد دید...
5 دی 1392