13 ماهگی
سلام سلام
آقا پسر خوب الان خوابیده و مامانی یکم تونست بیاد بشینه و نگاهی به وبلاگ بندازه...
13 ماهگیت دیروز تموم شد و شازدم این ماه با عدد نحسش رو پشت سر گذاشت....رفتی تو 14 ماهگی و دیگه آقا شدی واسه خودت...
اینروزا آوازه خوان شدی و صداهای مختلفه آشه ایشه دد ماما بابا ننننه نه بوووو و از این دست اصواته نامفهوم رو از خودت در وکنی!!! منم گاهی همراهیت میکنم و تو وقتی میبینی من از توام دیوونه ترم شوکه میشی و به من گوش میدی و بعدم از ذوقه اینکه وااااای مامانم چقدر خوش صداست میای سرتو میچسبونی به من که بغلت کنم ولی خوب من آدم الکی هرتکی ای نیستم....کاااااار دارم میفهمی؟ باید برم به غذام برسم بغل کن خواننده محبوبتو زود میخواد بره!!!!
این روزا خیلی زودتر یاد میگیری....تا میبینی ماشینت رو زمین میکشم و ولش میکنم که خودش راه بره توام دقیقا همینکارو میکنی و ماشین رو روی زمین میکشی...
تا رو جایی ضرب بزنم توام شروع به اهنگ زدن میکنی.تا قرش میدیم قرش میدی
به محض اینکه چشامو ریز کنم و تصمیمه حمله بگیرم مثل فشنگ از جات میپری و فرار میکنی...قدماتم بلندتر شده...لبه میز و مبلا رو میگیری و تند تند جابجا میشی....
این ماه دکتر نبردمت و دیگه هم دوماه یکبار میبرمت . قدت واسه 12 ماهگیت 77 بود و و وزنت 11 کیلو و هشتصد....
ماشالله روند رشدت همیشه صعودی بوده و الان دو ماهه شیب نمودار وزنت کمتر شده و داری از خط قرمز برمیگردی رو نرمال...
این روزا وعده های غذاییت با ما (البته در صورتیکه من مناسبه تو بدونم) با ما یکی شده...غذاهای خودمونو با قاشق و آب نرم میکنم و توام عینه بنز میخوری ، البته لقمه های کوچولو میدم که نپره گلوت...جوییدنت بهتر شده ولی هنوزم حق میدم نتونی غذاتو قورت بدی آخه با دندونه جلو که آدمیزاد نمیتونه غذا بخوره...
پیشمرگت شم مادر....
آرمان لطفا موهات زودتر پر و بلند شه....دلم میخواد بریزه رو شونه هات خیلی خوشتیپ خواهی شد، وواااااای
وقتی این روزات رو میبینم کلی ذوقمرگ میشم...اینکه تو بزرگتر میشی و با ما رابطه بهتری برقرار میکنی...اینکه من میتونم باهات حرف بزنم و تو جوابمو بدی....باهات بازی کنم، بریم بیرون باهم بگردیم....بدونم تو چیا دوست داری چه چیزایی رو ترجیح میدی یا درمورد فلان قضیه چه فکری میکنی...
با خودم میگم مثلا ما وقتی سوار ماشین میشیم آرمان پیش خودش نمیگه الان ما کحا میریم؟
یا مثلا بعد ازظهرها میخوام بهش عصرونه بدم اون دوست داره چی بخوره و چیو ترجیح میده؟
واقعا روزای قشنگیه خییییییلی قشنگ....
ببخشید جناب فقط یکم از نق نقه شبونه ات کم کن و کمتر خرابکاری کنآها لطفا دست از سر کچله تلویزیونم بردار...تا نندازیش بیخیال نمیشی
خونه نساختی که ویروونه ساختی!!!!!!
ماه دی ماهه بدی بود افسردگی داشتم یکم...پارسالم همینجوری بودم...اما یه چند روزه با به یاد آوردنه یه سری خاطرات خیلی حس و حاله خوبی پیدا کردم :
قضیه از این قراره که اطرافیان و دوستام همه میدونند من قبل از بدنیا اومدنه شازده همیشه تو دنیای خیالیم یه پسر بچه به نام راستین داشتم!!!اینکه میگم قبل بدنیا اومدن یعنی برمیگرده به 18، 19 سالگیه من.
البته ماهم میخواستیم اسمه آرمانو راستین بذاریم ولی به دلایل محرمانه این کارو نکردیم!!!
این آقا پسر خیالیه من تو دانشگاه تو رستوران تو همه جا با من بود در این حد که حتی دوستامم باهاش حرف میزدند.....درصد ترامادول خییییییلی بالا بود!!!!گاهی دعواش میکردند و میگفتند الهام بیا بچتو جمع کن زد پالت رنگارو ریخت یا اسطقدوس!!!!
حتی وقتی عروسی کردم کنار من وایمیساد تا من آشپزی کنم!!!! تو دورانه بارداری هم خیلی کم خودشو به من نشون میداد...ولی با اومدنه آرمان تقریبا منو گذاشت و رفت و فراموشم شد..... شایدم ناراحت شده از دستم...شایدم نمیخواد آرمان رو برنجونه...من جفتشونو دوست دارم!!!!!!!!!!!!!!الان میگید دیوونه شدم...
همیشه یه تصور ذهنی از قیافش داشتم، یه پسر با پوست سفید موهای مشکی و لخت و نسبتا توپول موپول...
چند روز پیش آرمان درست مثل تصورات ذهنی من با یه دست لباس سرهمیه سفید آبیش کنار لباسشویی وایساده بود و من داشتم آشپزی میکردم....نگاش که کردم دیدم وااااای این چقدر شبیه راستینه خیالیمه فقط آرمان سبزه است و صورش یکم گردالیتره...ولی واقعا از پسر خیالیه من جذابتر و با نمکتره....آرمان خنده هاش و عشوه هاش خییییییییلی باحالتره...
خلاصه که مامان دیوونه کلی ذوقمرگه این جذب فوق العاده خیالاتشه....
شاید به نظر شماها یکم حرفام مسخره بیاد (الان میگید یکم که نه خیلی) ولی من کلا مسخرم دیگه!!! خخخخ
خب اینم از پست 13 ماهگی....من رسالت خود را انجام دادم...اگر نمیفرستادم عذاب وجدان میگرفتم....
دیگه با نبود عکس هم بسازید دیگه!!!
یعنی بسازیم......