12 ماهگی
پسرم بخاطر مشکلات آپ رغبت نمیکنم پست بفرستم....عکسای تولدت نمیاد یه جشن گرفتیم که تمام عزیزامون کنارمون بودند....به فاصله یک هفته تولد پارمیسم رفتیم و اونجا هم حسابی بهمون خوش گذشت فعلا کرکره تولدا پایین کشیده شده تا ببینم نوبت مهسا که بشه بازم بخور بخور داریم یا نه....
توی جشن تولدت متاسفانه سر شام خبر مرگ مادره زنداییه خودم رو بهمون دادند اینکه جلو مهمونا و زنداییه حاملم خودمونو کنترل کنیم و گریه نکنیم خیلی سخت بود، با یه بهونه واهی که زندایی متوجه قضایا نشه شبونه راهیه اصفهان شدیم و فرداش تشییع جنازه بود...روزای خیلی سختی بود و بدتر از همه ی این قضایا اینکه امروز زنداییم بچشو سقط کرد...متاسفانه فرشته ی تو دلش طاقت این مصیبتهایی که سر مادرش اومد رو نداشت و مارو ترک کرد، اونجا پیش مامان بزرگ تو بهشت آروم گرفت...خدا به اعظم جانم صبر بده...خیلی دوران بحرانیه بدی رو پشت سر میذاره.
تو ماه 12 اتفاقاته خاصی نیفتاد
اما آرمان تو 12 و نیم ماهگی بالاخره وایساد و الان 6 روزه که با کمک مبل و میزا راه میره و حسابی مارو ذوقمرگ کرده....شیطنات سر به فلک کشیده و خونمون از قبلم داغونتر شده و کلا دیگه چیزی به نام دکوراسیون نداریم!!!
حدودا فکر میکنم 13 یا 14 دی بود که متوجه دوتا دندونه تازه پسرم از بالا شدم...با این احتساب چهار تا بالا دوتا پایین،میشه 6 تا مروارید...
آرمان گلم خدا تو و همه کوچولوهای فرشته رو برای پدر مادرهاشون حفظ کنه...یاد دورانه بارداری و قضایای سقط خودم که میفتم جیگرم برای اعظم و دایی احمدم کباب میشه....ایشالله بزودی یه تو راهیه سالم و خوب خدا بهشون عطا کنه تا شاید یکم دل بیقرارشون آروم بگیره....
فعلا این عکسا که اومدند باشند که فکر کنم پست 13 ماهگی هم مشترک شد با همین مطلب....
حتی دیگه نمیتونم قول بدم که عکسارو بتونم بفرستم...
این کیک برای روز اصلیه تولدته...یه جشن خودمونی من و تو و بابا و مامان جون و آقاجون و دایی