11 ماهگی آرمان جون
ماهگردت مبارک عشقممممم
قرار شده دوشنبه بامانلی جون بریم پیش یه دکتر کار درست....قد و وزنت بمونه واسه پست بعد...
آرمان جونم یه هفته ای میشه که دیگه با روروئکش همه جا میتونه بره...
با قل خوردن تمامه اتاقا سرک میکشه فوضولی شده واسه خودش...یه هفته ای هم میشه که میتونه از حالت خوابیده خودش بدونه کمک بشینه....امروزم که بابایی تو حالت چهاردست و پا نگهش داشته بود یه دودیقه ای همونجور وایساده بود ولی حرکت نمیکنه و فقط باسن مبارک رو جلو عقب میکنه، اینا هم همه یعنی اینکه دستای کپلک قوی شده و میتونه وزنشو تحمل کنه. خیلی خیلی خووووووشحالم از این پیشرفتات جیگره من، ایشالله راه افتادنتو ببینم مامان جان....
زودم خسته میشه و روزا تند تند میخوابه و شبا تا یک و دو در خدمتش هستیم
وقتی من برم بیرون قشنگ بهونه گیری میکنه و عینه بچه یتیما میشه و ماما ماما میگه...من از این قضیه بسیار خرسندم و فهمیدم که این گامبو منو خیییییلی دوست داره...جووووون جیگرمی
تو این ماه یدونه دندون دراورد که پایین سمته چپ هست...خیلی تیزه و اگر گازمون بگیره جیغمون میره هوا....لثه بغلیشم متورم شده و این روزاست که سر و کله دومین دندونشم پیدا شه...
از صداهای جدید خنده دارشم اینه که پووووفففف پووووف میکنه که کلی مارو میخندونه....
تازههههه آرمانی نوازنده هم شده و قشنگ با اسباب بازیش اهنگ میزنه برامون....لگوهاشم آوردم بیرون و جلوش باهاش چیز میز درست میکنم تا ببینه و شاید یاد بگیره برج خلیفه برام بسازه....تمامه اسباب بازیارو به قصد کشت پرت میکنه و تیکه پارشون میکنه!!! بلااااااااا
آرمان جونی ازجلو حموم که بگذره دوست داره خودشو پرت کنه اون تو تا شاید مارو مجبور کنه آب رو باز کنیم و شیطون بلا بتونه آب بازی کنه....تو حموم کلی عروسک و وسایل بازی گذاشتیم براش...از ریختن آب رو سرش شوکه میشه و سرشو بالا میاره و تند تند پلک میزنه که من کلی مسخره اش میکنم....
یاد گرفته این کارم انجام میده
دیگه هم به سختی میذاره پوشکشو ببندم همش میخواد فرار کنه بی شلف
دو روز پیش برای اولین بار آرمان رو بردیم آرایشگاه که موهاشو براش کوتاه کنیم... عمو رضا زحمتشو کشید....من خونه مامانی اینا بودم که صدای آرمان رو از سر کوچه شنیدم و بدو بدو رفتم پیشش....بچم از صدای ماشین ترسیده بود و خیلی گریه میکرد حتی میمیخاشم آویزون شده بود بعدش بردیمش حموم و دو ساعتم از خستگی بیهوش شد و خوابید البته من و بابایی هم تو خواب همراهش شدیم و به لطف مادر بزرگ تونستیم استراحت کنیم...
لعنت به نینی وبلاگ که دیگه نمیذاره عکسارو درست آپلود کنیم...فعلا اینارو داشته باشید تا یواش یواش سر صبر عکسای این ماهشو بذارم....مااااااااچ