آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

شش ماهگی رادمان

1399/2/22 19:01
191 بازدید
اشتراک گذاری
سلام و درود احتراما پست ۶ ماهگیه دلبند کوچولو رو آپ مینمایم. کوچولویی که از همههههه جهات به خان داداششش رفته...تو این سن هنوز غلت نمیزنه....حتی وقتی رو شکم میذارمش چه بسا تاسف آورتر حتی به پشت برنمیگرده و بعد پنج دیقه ده دیقه که خسته میشه گریه میکنه که یعنی برم گردون...اکثرا هم تو این حالت دماغش قرمز میشه انقدر که صورتشو به زمین فشار میده🤨
تپلی واویلائه این یکی ام....مثل سیبی که با آرمان نصف کرده باشم. حس دستگاه کپی رو دارم....حالا این ماه بازم سعی میکنم کمکش کنم شااااااید غلتی بزنه شاااااید تکونی به خودش بده🤦🏻‍♀️
آقا رادمان از سوم اردیبهشت غذاخوریش شروع شده حدودا سه هفته...از آرمان یه هفته ام زودتر شروع کردم اونم فقط و فقط بخاطر توصیه مادرم🙃
اول فرنی خورد ۶ روز بعد نم نم بادوم زدم و تعدادشو بیشتر کردم بعد یه هفته یا بیشتر پوره سیب زمینی و از دیروزم پوره هویج و سیب زمینی قاطی....قصد دارم بعد از سه روز هویج گوشت مرغ اضافه کنم و بعدم گوشت قرمز....انشالله که مقبول درگاه حق افتد
خوردن هر قاشق غذاش روزای اول با پنج تا نیش ترمز و نیم کلاج انجام میشد یعنی اینکه هر لقمه رو چندبار شوت میکرد بیرون و مدام با قاشق برمیگردوندم داخل اما با تلاش و اهتمام فراوان بالاخره یاد گرفت که چیکار کنه.آرمانم غذا خوردنش اوکی بود....حتی خرخر بینیشون عین همه....جلالخالق دوقلوها ها هم انقدر شبیه نیستند
اخلاقش اماااااا از آرمان خیلی مگسی تره....اون بچه ام خوش خنده تر بود ولی ایشون شبانه روز دکمه نق نق کردنش روشنه....میگه کسی نشینه بیاید منو بغل کنید دور خونه بچرخونیدم...اگر منو ببری تو اتاق رو تخت بخوابونی چنااااان با جیغام گوشاتو کر میکنم که اون سرش ناپیدا....روزا که کمرت درد میگیره از بغل کردنم شبا سرت.....
خواب شبش افتضاحه منم رو خواب حساس
هر یک ساعت دوساعت بیداره....بخوادخیلی بترکونه حال بده یه سه ساعت مثلا بخوابه رکوردشم فقط یکباااار شش ساعت شد....
هر روز ساعت ۷ و ۸ صبح از بس نذاشته بخوابم و چزوندم آرزوی مرگ میکنم.....کاملا سلب آرامشه و بدیش این چند روزه آخر اینه که وقتی بیدار میشه دیگه راحت نمیخوابه غررررر ر میزنه به جونم
خیلی وحشتناکه اوضاع صد رحمت به نوزادیش...
ای کاش زودتر بگذره من دیگه تحملم طاق شده دیگه از سر درد هر روزه خسته ام...
ای کاش خوابت به داداشت رفته بود انقدر اذیتم نمیکردی....اخلاقم با آرمانم زیاد خوب نیست اصلا انرژی ای برام نمیمونه که واسه اون بذارم...الهی براش بمیرم چشاش همش گریونه ...دعوامون میشه باهم....من کم حوصله و بد شدم اون تو قرنطینه نیاز به توجه و بازی بیشتر داره و من عین افسرده ها حوصله خودمم ندارم.
درطول روز هی دارم با خودم حرف میزنم که صبور باش هیچی نگو قاطی نکن آروم جوابشو بده کمکش کن...ولی باز تو یه لحظه نمیفهمم چی میشه که بد جواب بچه امو میدم
واقعا روزای بدیه کرونای لعنتی دیگه نمیخواد بره و دست از سرمون برداره بابام نمیتونه بچه چاق بامزه ی منو با خیاااال راحت بغل کنه و ببوسه...آرمانم نمیتونه یه پارک بره...خودم که انقدر منتظر گرم شدن هوا بودم دارم از غصه تو خونه موندن دق میکنم....
با تمام این تفاسیر میدونم که اینروزا هم میگذره و سختی نمیمونه و خدارو همیشه شکر میکنم برای سلامتی و شادابیه بچه هام.
اینا هیچوقت مریضی نگیرند هر بلایی میخواند سر من بیارند🤣🤣
امروزم ساعت ۱۱ و ربع رفتم واکسن ۶ماهگیشو زدیم ولی ایندفعه تو بغل بابایی بود و حتی وقتی سوزن رفت داخل نفهمید وقتی کشید بیرون جیغش درومد و اصلا هم خون نیومد...الان ۷عصره از ظهر براش کمپرس سرد گذاشتم و دوبارم استا خورده بجز درد پاش تبی چیزی مشاهده نشده فعلا.
ایشالله که تبم نکنه و سبک بگذرونه.

تپلی دیگه الان حدود نه کیلو و خورده ای هست ولی بهداشت بخاطر کرونا دیگه قد و وزن رونمیگیرند.

دلم برای این تپلیات تنگ میشه...برای چینات...برای گوشتای سفت پات












الهی مادر فدا شه نفسم

































هلاک قشنگیاتم جیگر مامان....ماچ از سر تا پات
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)