آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 15 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

یه اتفاقه الکی😳

1398/5/16 18:24
261 بازدید
اشتراک گذاری

از خیلی قدیمتر شنیده بودم که میگند آدم سنگ بشه، مادر نشه.
حالا این ضرب المثل کجاها دقیقا کاربرد داره؟ تو روز و شبایی که حال جیگر گوشه ات رو به راه نباشه آدم میخواد هزار تا بلا سر خودش بیاد اصلا جون آدمی چه ارزشی داره حاضری خودت بیفتی درجا بمیری ولی بچه ات چیزیش نشه.
اصلا واقعا اگر آدم عقل داشته باشه چرا باید یکی رو بدنیا بیاری که مثل زنجیر تورو بچسبونه به خودش؟ اون راحتی خیال اون سرخوشیا رو با یه بهای خیییییلی گزاف باید ول کنی.
این حال بدیارو اکثر پدر مادرا حتما تجربه اش کردند که خدا کنه هیچوقت دیگه هم براتون پیش نیاد...دقت کرده باشید اکثرا هم برعکسه و شبا یدفعه یه بلا نازل میشه یا اگر بچه مریضه حالش وخیم تر میشه،تب میره بالاتر،سرفه هاشون عجیب غریب تر میشه،نفسا تنگتر و نامنظم تر میشه و الی ماشالله......
مثلا دیشب، با آرمان خیلی سرخوشانه بوس و بغل و شوخی کردیم و شب بخیر گفتیم که بریم بخوابیم یهو یه صداهایی اومد......😭
برمیگردی تو اتاقشو نمیدونی دقیقا چه بلایی سر بچه ات اومده که تا دراز میکشه با حالت تهوع شدید از جاش پریده...شاید اگر قیافه خودمونو اون لحظه تو آینه ببینیم سکته کنیم بدبخت اون بچه که بیشتر میترسه😔
اینکه دلیل حال بدیشونو ندونی ...مثلا ندونی سر دلش فقط سنگین شده و غذا رو پس میزنه یا بخاطر یکی دوساعت قبله که وقتی بدونه تو با باباش بیرون بوده خورده زمین و سرش ضربه خورده و تو ندیدی اون صحنه رو.....😑😑😑😑😑همین یدونه دلیل به ظاهر کم اهمیت که حتی بچه ات بعدش گریه هم نکرده میتونه تا صبح ازترس و گریه بیدار نگهت داره.....
خدا نکنه دست به گوگل کردنتم خوب باشه....یعنی تو یدونه از این صفحه ها ننوشته آقا اصلا شاید سرت خورد به جایی هم هیچی نشه تا ته ته هر چی مریضی و بدبختی رو که هست مینویسند....این اتفاقا برای منه کم دل ماهی یکبار هم پیش میاد و هیچوقتم یاد نمیگیرم صبوری کنم 😔 تنها کاری که بلدم اینه که جلو آرمان گریه نکنم و مثلا بی خیال باشم که روحیه بگیره .....که اونم فکر نکنم بتونم زیاد ظاهرسازی کنم....چیه این مادر شدن....چیه این پدر شدن😔

میمیری و زنده میشی ساعت 4 صبح وقتی بعد نیم ساعت خوابیدن دوباره با استفراغ بیدار میشه طاقتت طاق شده میبریش تو حیاط و مثلا عین متخصصا سعی میکنی بدونه اینکه خود بچه شک کنه ازش تست هوشیاری بگیری😐اینکه شنوایی بیناییش درسته اینکه صاف راه میره و دست و پاهاش بی حس نیست یا درست حرف میزنه و همه چی یادشه...درست عینه خل ورزا تو نظر بچه به چشم میای😑 باباشم که نمیدونم چرا با دکتر و اورژانس بده اگر همون اول شب میبردیمش بیمارستان لااقل معاینه اش میکردن خیالمون راحت میشد....اینطوری انقدر من از استرس جونم درنمیومد و گریه نمیکردم😔


حالا اصل ماجرا چی بوده همون سنگینیه غذا و دیر شام خوردنش بوده و شاید احتمالا وقتی بیرون بوده ورجه وورجه کرده و خب زمینم افتاده و شااااید به این دلایل دیگه معدش دووم نیاورده، ولی هنوز که هنوزه تا چهل و هشت ساعت رصدش میکنم که اگر چیز مشکوکی دیدم ببرم بیمارستان....چیه واقعا این مادر شدن.......

(((((((((  جمعه شب این اتفاق افتاد و الان چهارشنبه اس من این مطلبو که قبلا نوشته بودم سند میکنم......انقدر تا دوروز حال من بد بود و افسردگی داشتم که خدا میدونه....😔😔😔آخرم یه شب رفتیم خونه مامانم که حال و هوامون عوض شه😕کلی مثل جادوگرا اسپند دود کردم و ذکر خوندم و نذر و نیاز کردم....خدا همه بچه های مریضو شفا بده و فقط رحم کنه به مادر پدراشون سر یه اتفاقه الکی من نمیدونم چرا انقدر دلم بی طاقت شده بود....)))))))

 

 

اینجا فردا شب اون واقعه اس که آرمان رو بردیم بیگ بنگ که پیتزای استیک بزنه بر بدن 😙

 

 

اینجاهم یکشنبه ظهر که میخواستیم بریم خونه رویا آقا آرمان درس عبرت گرفته و کمربند ایمنیشو بسته عین یه پسر آقا تا انتهای مسیر سر جاش نشست😅😅

پسندها (4)

نظرات (2)

✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿✿‿✿𝑀𝑜𝑏𝑖𝑛𝑎✿‿✿
20 مرداد 98 22:05
ای جانم خداحفظش کنه😍😍❤❤
ممنون میشم منو دنبال کنید من شماروکردم🥀
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
انجام شد عزیزم
منو💜دخترخالم❤منو💜دخترخالم❤
18 شهریور 98 16:39
انشاال.... خدا براتون حفظش کنه.
لطفا منو دنبال کنید😊
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
خیلی ممنون عزیزم