آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 11 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

نه و ده ماهگیه دلبر و کلاس اولی شدن آرمان جانم

1399/6/21 15:11
174 بازدید
اشتراک گذاری
نه و ده ماهگیه دلبرم گذشت و انقدر مشغله داشتم که نتونستم آخر سر مطلباشو بذارم...
آق رادمانو بعد از یه شمال پنج روزه اصفهانم بردیم و در کمال حیرت و پشیمونی و غلط کردم گویان ۲۳ مرداد عروسی هم بردم....تو تمام مدت جشن من داشتم از استرس و نگرانی له میشدم....خیلی خاطره بدی شد خداروشکر که اتفاقی نیفتاد و کسی مریض نشد.
بلا و مریضی از همه دور باشه ایشالله من که انقدر به قرنطینه معتقد بودم یه عذاب واقعی بود برام....خلااااااصه بی خیال.. گذشت.
پسر تپلیه تنبلم این رفت و آمدا روش تاثیرگذاشت وقتی برگشتیم تهران به وضوح تغییر کرد و هی یه پاشو پیچ میداد وسعی میکرد بره رو حالت چهار دست و پا....سه چهار روز طول کشید تا بالاخره تونست ۴ شهریور بصورت کاملا مستقل ولی خیلی بی تعادل تونست بره...اولاش خودشو میکشید یا سعی میکرد بپر بپر کونشو جلو ببره🤭الان بیشتر از دو هفته گذشته و دیگه کاااملا حرفه ای و تر وفرز اینور اونور سرک میکشه....کابینتا کشوها کمدا سیم شلنگ دمپایی دستمال کاغذی مقوا و مدادای آرمان خلاصه هر آت و آشغالی که رو زمین باشه از چشمش پنهون نمیمونه و با تمام سرعت خودشو میرسونه....میخوام تو مسابقات چهار دست و پای سرعتی ثبت نامش کنم حتما مقام میاره
بداخلاقیاش همچنان باهاش هست لثه هاش ورم کرده و دندون پایینش کاملا سفیدیش دیده میشه ولی هنوز نیش نزده و میفهمم بچه ام گاهی کلافه میشه و خودشو میزنه یا گوشاشو میکشه.....یه حالتای عصبی ام پیدا کرده که مشخص میکنه بچه ی خانواده ماست
همونطوری که آرمان یهو از کوره در میره اینم همینطوریه...
عاشقه بیرون رفتن و حموم کردنه....تو مسافرت خیلی پرچمداری کرد و اذیتم نکرد همه عاشقش شدن ...لبخندای معروفش دلبری میکرد نگاهای قشنگش که الهی فداش شم....یه اتفاقه بدم افتاد و چای ریخت رو شکمش جاش یه تاول زده بود که خداروشکر فقط همون موقع بچه ام گز گز کرد ولی وقتی بیدار شد دیگه انگار نه انگار...هنوز یه کوچولو جاش مونده اون لحظه تو بغل من بود اومدم بشینم رو صندلی یه لحظه دست انداخت و استکان چای رو برگردوند رو خودش....من که خودم یادم نیست ولی بقیه میگند چنان جیغ و دادی راه انداختم که یه لحظه بقیه فکر کردن مار افتاده به جونمونخیلی از سر ته تغاریم میترسم جونش به جونم بسته اس....واسه آرمانم همینم نمیتونم ببینم خار به پاشون بره....یه جوش ریز یه خراش کوچیک یا یه قطره خون از دماغشون میاد دلم میخواد خودمو بکشم از استرس....البته که عادی نیستم و اضطرابم زیادهخودم حس میکنم الهام همیشگی نیستم و یه جای کارم میلنگه....باید مشاوره برم که نمیرمخودم سعی میکنم کم کم کنترل خودمو حفظ کنم
قرص اعصابم خورم یکبار که از حالت تهوع تا طپش قلب و فشار کف زمین داشتم یه لحظه مرگو به چشم میدیدم......
۱۵ شهریور مدارس باز شد و آرمان کلاس اولیمم راهی علم و دانش کردم....یه کوه نگرانی و استرس بخاطر اونم دارم....فعلا یه هفته گذشته و کلی مشق داشت شعر باید حفظ کنه مخالفارو یاد بگیره بخش وصداکشی و نوشتن اعداد ۰ تا ۵ نوشتنه بابا و آزاده و مادر واَمین رو حفظ کنه....
یکم زیادیه ولی خانوم سلطانی ۲۸سال سابقه کاری داره و دلم قرصه که امسال خوب پیش میره....یکم بالا پائین داریم باهم ولی بالاخره رو روال میفته و این روزا هم میگذره....رادمانو بگو🙄
آقا رادمان سه چهار روزه رو دوزانو میتونه حفظ تعادل کنه و سعی میکنه زور بزنه و بلند شه وایسه....قدم بعدیش حتما وایسادنه که نمیدونم چقدر طول بکشه تا محقق شه🤦‍♀
یه بچه نوپای فوضول با یه بچه کلاس اولی با یه کله با کلی موی سفید
سعی میکنم هندل کنم و اوضاع از دسترسم خارج نشه محمد خیلی کم میتونه رادمانو نگهداره فقط...کلاسای غیر حضوریشون خیلی فاجعه اس امیدوارم از پسشون بربیایم و به خیر و خوشی امسال بگذره....تن بچه هام سلامت باشه اینا مهم نیست🤩
اگر باز چیزی یادم اومد بعدا مینویسم....فعلا بای
پسندها (1)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)


21 شهریور 99 15:51
ایشالا همیشه گل پسراتون  موفق باشن تو همه مراحل زندگی💕💕💕💕
مامان الهام جانِ جانان
پاسخ
خیلی ممنون از دعای قشنگتون