آرمانآرمان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 3 روز سن داره
رادمانرادمان، تا این لحظه: 4 سال و 6 ماه و 8 روز سن داره

آرمان و رادمان الماس های زندگیم

قرارمون شد چهارشنبه...

سلام سلام پسر تپل مپله خودم... دیروز جمعه بود صبح بابایی اومد بیدارم کرد و یه خبره بد داد!  بهم گفت دکی زنگ زده قراره عملو انداخته 4شنبه،یعنی دلم میخواست میزدم منفجرش میکردم!!!                                                             مامانی اگه بدونی چقدر بهم ریختم اما بخاطر اینکه یوقت تو توی دلم ناراحن نشی خودمو جمع و جور کردم! قربونت بشم ببین نمیذارند من و تو همدیگرو ببینیم، تازشم خاله هم خییییلی ناراحت شد!!! ای داد و بیداد....           &n...
23 آذر 1392

اولین برف پاییزی...

                                                                                                 اولین برف بارید و تو کنارم نیستی... امروز از خواب بیدار شدیم. بابا رفت دم پنجره و با خوشحالی صدام کرد.اولین ستاره های برفی از آسمون میبارید...                     دلم گرفت آرمانم دلم خیلی تنگته و این انتظار کشنده...
14 آذر 1392

فقط 12 روز دیگه ...

                                                                                                  سلام آرمانم....خوبی مامان؟ چطوری چاقالو؟ دیگه جا نداری تکون بخوری عزیزکم؟ الهی بگردم واست... ما بالاخره چهارشنبه هفته پیش رفتیم دکتر و 27 آذر رو برای تاریخ تولدت انتخاب کردیم  (البته همین امروز دوباره با دکتر تماس گرفتیم و همون 25 آذر که وعده داده شده بود تاریخ نهایی شد، دو روزم خودش دو رو...
13 آذر 1392

مامانه عصبانی....

سلام عشقم امروز هوا بارونیه مامانی هم آزمایش قند داده .دستاش اوخ شده خدارو شکر دیروز سرعت نت کم بود نتونستم تایپیک بنویسم وگرنه کلی دری وری گفته بودم چون خیلی عصبانی بودممممم دیروز رفتیم سونو...متخصص رادیولوژی مانیتوره(بووووووق) سمت خودش گذاشته بود یهو هم بهم گفت پاشو!!!(بووووووووووووق) حتی صدای قلبتو نذاشت واسم....دلم میخواست این دفعه آخری یه عکس بزرگتر ازت بهم میداد ...یکم توضیح میداد...سرشون شلوغ بود زود گفت پاشو.... با شناختی که از مامانت داری میدونی که چه چیزایی تو دلم بهش گفتم... نه آخه من نمیدونم این چه فکری با خودش کرد انگار من رفتم سونو واسه کلیم دادم ، ریلکس بدون هیچ احساسی... ای خدا من دارم از حرص میترکم...   ...
30 آبان 1392

سیسمونی آقا آرمان

                                 نمای کلی اتاق عشششششقم       عزیزم سلام بالاخره مامان زرنگ شد و کلی عکسای خوشمل از اتاقت گرفت. سیسمونیه شما رو من و بابایی بعد از کلی رفت و آمد به جاهای مختلف و وسواس خیلی زیاد واست خریدیم.. اگر کم و کسری داره بخاطر بی تجربگیمونه و اینکه خب هیچکس همراهیمون نکرده...دیگه شرمنده عزیزه دلم اتاق نینی رو واسه پارسال که جهیزیه رو میخواستیم بچینیم رنگ قرمز زدیم ، رنگی که هم به نینی پسمل بیاد هم به دخمل... شاید اگر رنگ نزده بودیم، وقتی میفهمیدم پسر هستی رنگ اتاقتو یه چیزه دیگه ای میزد...
24 آبان 1392

وقتی آرمان تو دل مامان چاقالو میشود!!

سلام آقا پسر یعنی چقدر دیگه مامان باید کش بیاد تا شما تو دلش جا شی؟ اگه از من بپرسن بارداریت چطور بوده میگم کلا 6 ماهه اول به کنار 3 ماهه آخر یه چیزه دیگست!خیلی سخته! مامان آرمان جان ماشالله خیلی سنگینی واقعا احساس میکنم خیلی به پاهام و زیر دلم فشار میاد... حالا خدارو شکر کمر درد ندارم...هفته پیش که رفتیم دکتر بعد از معاینه دکی گفت آقا پسر رشدش خوبه و تا موقع زایمان 3 کیلو رو رد میکنه.چاقالوووووفدات شم.   خودمم احساس میکنم تازگیا خیلی بیشتر میخورم به 66 کیلو رسیدم امادکتر بازم حرص منو درآورد و سونو رو انداخت برای هفته دیگه تا تاریخ عمل رو هم دقیق مشخص کنه و وزن شما به صورت تقریبی درست تر دربیاد. آرمان جانم قربون ...
14 آبان 1392

تکونای نینی و دلتنگیه مامان

سلووووووم آقا پسملم حسابی مامانی رو چاقالو کردی  .دیگه واسه خوابیدنم مشکل دارم...جات خالی خیلی دارم زشت میشم مامان،لا اقل تو خیلی خوشگل شو تا تلافیشو دربیاری... این گرد شدن از سر تا پا،این ترکا،این دردا،این نفس نفس زدنا حتی این تلو تلو خوردنا! همه و همه فدای یه تار موهات مامان جان،شما فقط قول به من بده سااااااالم سااااالم،خوشگل و تپل به دنیا بیای. مامان آرمان جانم پسر گلم این روزا خیلی باهات حرف میزنم کلی قربون صدقت میرم،بی نهایت تورو نزدیک به خودم حس میکنم.توام نمیدونی چه جییییگر تکون میخوری.دلم ضعف میره واست. راستی آرمان تاحالا چند دفعه شده وقتی یه ضربه خیلی خاص(نمیدونم چجوری بگم مثل این میمونه که یه تیکه از شکم منو میگیری!) ب...
8 آبان 1392

انتخاب بیمارستان!

سلااااام وای نینی پسملم آقا آرمان دیشب رفتیم و بیمارستانا رو دیدیم...پاسارگاد خیلی خوب و شیک بود...تخت نینی هاش دل آدمو میبرد..تمام مدت که اونجا بودم بخاطر جو بیمارستان بدنم یخ زده بود! متاسفانه تو بخش نوزادا هیچ نینی ای نبود!!  چشمت روز بد نبینه بعدش رفتیم سپیر رو دیدیم...عین تو فیلم وحشتناکا بود...چراغا خاموش،آسانسور نداشت،اتاقا داغون،رو تختیاش از این پتو زبرا (که واسه سربازیه) بود...یجورایی از اونجا فرار کردم!!! پسملم قبلا عمه زهرا تو پارسیان مهساشو آورده که راضی نبوده دیگه بخاطر همین ما تصمیم گرفتیم دکی جون تو همون پاسارگاد شما رو به دنیا بیاره! من که خیلی از جو بخشش خوشم اومد...ایشالله که همه چی به خوبی پیش بره...از دیشب تا...
4 آبان 1392

همه چی آرومه

سلام  بعد از اينکه جنسیت عزیز دل مشخص شد تقریبا همه چیز آروم شد...تمام نذرو نیازایی که کرده بودم رو ادا کردیم...خونه مامان جون آش پختیم، امازاده صالح نون پنیر سبزی بردیم،کلی هم سلام و صلوات فرستادم... برای آقا پسمل رفتیم یافت آباد از شرکت پات تخت و کمدشو خریدیم،از خیابون بهار خرده چیزاشو کمی لباس سایز صفر!(الهی فدات شم، مثلا ازت بپرسند سایزت چیه باید بگی هیچی! صفر! وووییییی خوشمزه ی من ) از بازار و جمهوری کلی بادی و لباس بیرون و رو تختی و اسباب بازی و بقیه خرت و پرتارو گرفتیم....تازه هنوز سیسمونیت تکمیل نیست قربونت برم!!! دوباره برای چهار هفته بعد یعنی 2 شهریور بازم رفتیم برای سونو تا خیالمون هم از جنسیت و هم از سلامت آقا پسر را...
2 آبان 1392

قند عسل یا ناز پری ؟! دیدار سوم

سلام سن نینی رسیده بود به 18 هفتگی... دل تو دل منو بابایی نبود که ببینیم جیگر طلامون قند عسله یا نازپری... بعد  از اون جریانای تلخ بیشتر از هرچیزی سلامتی بچمون برامون مهم بود و نه هیچیه دیگه...خب من به خیلی از دلایل دوست داشتم بچه اولم پسمل بشه بابایی هم رو نمیکرد ولی معلوم بود تو دلش اونم پسر میخواد. تاریخ 2 مرداد 92 بود که ما رفتیم برای سونو.یادمه از همیشه زودتر هم نوبتم شد.با بابایی شرط بسته بودیم ، من علی رغم میل باطنیم فکر میکردم صد در صد نینی دختره! و بابایی الا و بلا میگفت من میدونم بچه پسره... با کلی ذوق و شوق خوابیدم و برای سونو حاضر شدم...دکتر تند تند به کسی که تایپ میکرد به انگلیسی یه چیزایی میگفت ، یهو بین حرفاش شن...
27 مهر 1392